سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داناترین مردم کسی است که شکّ یقینش را زایل نکند . [امام علی علیه السلام]
برای دیدن من دلت را دیده کن دیدی که تنهایم
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» هر آدمی سنگی است بر گور پدر خویش- فصل دوم

al ahmad2

فصل دوم

و حالا دیگر بحث از این ها گذشته . از اینکه ما سنگها را با خودمان واکنده ایم و تن به قضا داده ایم و سرمان را بکارمان گرم کرده ایم که بجای اولادنا…اوراقنا اکبادنا . و از این اباطیل . حالا بحث در این است که یک زن و شوهر با همهء روابط و رفت و آمدها و مسئولیت های خودشان چطور می توانند بی تخم و ترکه بمانند؟ به خصوص وقتی کثرت اولاد مرض مزمن فقرا است و این چهارصد و بیست متر مربع خالی مانده است و موسسات اجتماعی هنوز به دنیا نیامده اند و ناچار تو خودت را بیشتر مسئول می بینی .آخر ما با همین درآمد فعلی می توانسته ایم تا سه چهار تا بچه را بپروریم . و بر فرض هم که این امکان در ما نبود قابلیت پدری و مادری را چه باید کرد که در هر مرد و زنی هست و در ما قدرتی است بیکاره مانده ؟ عین عضوی که اگر بیکاره ماند فلج می شود. یک نقص عضوی که یک قدرت روحی را معطل کرده و تازه مگر همین یکی است ؟ خیلی قدرتهای دیگر هم هست . اینکه محبت بورزی ، نظارت در تربیتی بکنی ، به دردی بلرزی ، خودت را بخاطر کسی فراموش کنی ،و خودخواهی ات را و دردسرهایت را…آن خواهرم که مرد اگر بچه می داشت وسواسی نمی شد و اگر وسواسی نشده بود زیاد بخودش ورنرفته بود سرطان نگرفته بود. فکرش را که می کنم می بینم آخر باید یک چیزی – نه – یک کسی باشد که ما دوتایی خودمان را فدایش کنیم.همهء چیزها را آزمودیم و همه ایده آلها را. اما کدام ایده آل است که ارزش یک تن آدمی را داشته باشد تا بتوانی خودت را فدایش کنی – به پایش پیر کنی -. و تو که به هر صورت باید پیر بشوی و زنت – چه دلیلی برای پیر شدن دارید؟ و اصلا چه موجبی برای بودن – برای قدرت پیری را ذخیره کردن …نه اینکه صبح تا شام زن و شوهر جلوی روی هم بنشینیم ، درست همچو دو آینه، و شاهد فضایی پراز خالی باشیم یا پر از عیب و نقص. آخر یک چیزی در این وسط، میان دو آینه ، باید بدود تا بی نهایت تصویر داشته باشیم . و حال آنکه اگر راستش را بخواهید ما دو دیواریم که هیچ کوچه ای میانمان نیست . چون وقتی از کوچه ای هیچکس نگذرد…؟
همین جوریها بود که دو سالی به این فکربودیم که بچه ای را به فرزندی قبول کنیم . این درو و آن در ، و مشورت ، و بچه های مختلف . از تخم آمریکایی گرفته تا نژاد بومی . و از مشهد گرفته تا شیراز. و این همان زمانی بود که مهری ملکی رفته بود و از پرورشگاه مشهد بچه ای را به فرزندی برداشته بود پنج شش ماهه . و با شیر خشک و کهنه شویی شروع کرده بود. عین یک مادر . و چه دردسرها بخاطر سرخکش و مخملکش. تا بچه را بزرگ کرد و به هفت سالگی رساند. بچه رفت مدرسه و آنوقت خودش؟…اصلا مسخره است. ساعت هشت صبح بود که رفت زیر ماشین و ساعت 9 زیر خاک. بهمین سادگی. کار او حتی به پیری هم نرسید. و چه زنی! نفس شخصیت . یادم است پیش از بچه داری حوصله اش از بیکاری سر رفته بود . زیر پایش نشستیم که خیاطی باز کند، کرد. اما خیاطی نگرفت . سرمایه بیشتر می خواست و کلک بیشتر . وادارش کردیم کاموا بافی درست کند ، کرد .و گرفت . و نمایش لباس کودک و فرستادن سفارش در خانه ها و برو بیا و چه مشغله ای ! تا سه ماه پس از مرگش بازماندگان درمانده بودند که جواب سفارشهای قبلی را چه جوری بدهند! و پسرک ؟ الان کلاس سوم مدرسه است و گمان می کند که مادر رفته سفر، سفر بسیار دور و دراز و بی برگشت . دور و درازش را می فهمد. اما بی برگشت را نه. و چه بهتر…چه می گفتم ؟

بله . اینرا می گفتم که مهری زیر پوستمان رفت و ماهم راه افتادیم . تا یک روز سر ناهار زنم درآمد که قدسی تلفن کرده که مبادا به جلال بگویی اما یک بچهء بسیارخوب سراغ دارد که هم پدر دارد و هم مادر. پایش هم به شیرخوارگاه نرسیده و بیماریهای پرورشگاهی هم ندارد و سالم سالم . و مادرش گذشته از سند و مدرک رسمی خیلی چیزهای دیگر هم می دهد . و قرار برای فلان روز و فلان جا. گفتم بهتر است خودش دنبال کند و انگار نه انگار که به من هم گفته است. و رفت . زنم را می گویم. قدم به قدم دنبال قدسی. اما یک هفته بعد با لک و لوچهء آویزان آمد. یعنی دوباره سر مطلب را باز کرد: دختری است وبا یکی از بزرگان سروسری داشته و داستانها که بله می گیرمت و الخ…تا شکم می آید بالا و طرف می زند به چاک. سه ماه و چهارماه و انگار نه انگار که بزرگانی هم درکاربوده. ناچار خبردارشدن خانواده و اخراج از مدرسه ، و چه کنیم و چه نکنیم؟…که دخترک را می سپارند به دست قابله ای تا کورتاژ کند . ولی مگر بچه چهاماهه را می شود انداخت؟ و تازه مگر می شود به این راحتی از خیر تخم و ترکهء یک فرد از بزرگان گذشت که روزی همهء دخترهای شهر داوطلب و صالش بوده اند؟…همین جوریها بوده که همه رضایت می دهند به نگهداشت بچه به هر صورت دم گاوی که بوده . و موقتا فلانقدر قرار می گذارند که خود قابله ذر خانه اش اطاقی به دخترک بدهد و پنج ماه و شش ماه و درست سر نه ماه و فلان…بچه می آید. و دست بر قضا یک پسر کاکل زری.عین خود آن حضرت. و عین قصهء امیر ارسلان . آنوقت از نو راه می افتند. همه خانواده به کمک قابله. ولی حضرت که با زن فرنگی اش از سفر بر می گردد حتی رو نشان نمی دهد. نه ماه دیگر هم از این دم گاو پذیرایی می کنند و پرستار و شیر مخصوص…تا حالا دیگر دم گاو بیخ ریش همه شان مانده.برای دخترک یک شوهر حسابی پیدا شده و دم گاو بدل شده است به دم خروس…و حالا چه می گویی؟ اینرا زنم از من می پرسد. من در تمام مدت یک کلمه هم نگفتم . جز این که آنروز سرناهار درست مثل اینکه کارد فرو می دادم.و لام تا کام تا عاقبت زنم خودش جا زد و درآمد که :
-حالا دیگر باید تخم و ترکهء اشرافیت تازه به دوران رسیده را سر سفره بنشانیم.
تازه این مفتضح ترین قسمت قضیه نبود.حاضربودند بیست هزار تومان هم پول بدهند.بله اینجوری بود که اقمان نشست. صحبت از مشروع یا نامشروع نیست.اما وارث مفتضح ترین روابط اجتماعی شدن و دم گاو یا دم خروس ددر رفتن پسری را با دختری بیخ ریش بستن، که چه؟که بله ما هم بچه داریم؟ مرده شور!و بار اول نفرت این جوری آمد. نه از آن یکی تنها. مگر او چه گناهی داشت؟ یا چه عیبی؟ بی اینکه دختر باشد و ما به خواستگاری رفته باشیم جهازیه هم که داشت! نفرت از این فریب را می گویم . از اینکه نفس حسرت بچه داشتن را باید با دلسوزیها و محبتی که نه درجای خودصرف شده است، روز به روز بصورت انساج و عضلات در تن بچه ای بکاری و بزرگش کنی و بزرگتر و بزرگترو ده سال و بیست سال و سی سال بگذرد اما تو عاقبت جز تجسم حسرت های خودت را در تن او نبینی . و حال آنکه آن کودک دیگر مردی شده است یا زنی ؛ و زیباست و برومند؛و لابد شوهری می خواهد یا زنی؛و لابد بچه ای خواهد داشت و …این جوری بود که فریادم از درون برخاست که مگر دوام خلقت بر زمینهء لق حسرت های تواست احمق؟ خیال کرده ای! و اصلا ببینم – مگر کدام یک از بچه های سر راهی و یتیم خانه ای و پرورشگاهی به دم روح القدس در مشیمهء مادرشان قرار گرفته اند؟ و مگر چه فرقی هست میان یک پسر کاکل زری فلان شازده با بچهء فلان میراب که چون برای بخور و نمیر خودش درمانده بوده فرزندش را سر راه گذاشته ؟ مگر این دو چه فرقی با هم دارند؟ هر کدام ثمرهء یک فضاحت دیگر جنسی یا وارث فقر و بیماری و کم خونی پدری یا مادری. بحث از اخلاق نیست یا از ادای اشرافیت را در آوردن. چون فقط در حوزهء اخلاق و اشرافیت بچه ای را به فرزندی قبول کردن عمل خیر است و توصیه هم شده است . آخر دیده ایم که سرپرستی این پرورشگاهها با آن دسته از اشرافیت است که پس از قماری کلان دسته ای گل بر دارند و یک جعبه شیرینی و به سرکشی پرورشگاه بروند و به عنوان تصدیق یا دفع بلا یا عوام فریبی یا کفاره گناهان به چنین بضاعت مسخره ای بدرد همنوع برسند؟ این کارها لایق شان همان بنگاههای خیریه(!) که من از اعمال خیر بیزارم. و تازه در همان حوزهء اخلاق یک عمل خیر روی دیگر سکهء شر است . شری باید باشد تا خیر من در کفهء مقابلش جابگیرد . و من حتی به این صورت تحمل شر را نداشته ام و به رسمیت نشناخته ام. واقعیت می گوید بچه ای را که با قنداق سر گذر می گذارند یا پشت در کلانتری ،یا به پرورشگاه می دهند بچه ای بوده است که دوام رابطهء پدر فرزندی یا مادرفرزندی را ناممکن می کرده. یا والدین فقیر بوده اند یا کودک مزاحم راه آیندهء یکی از آن دو بوده یا نقص مادرزاد داشته . و به هر صورت وضعش جوری بوده که حتی در دامن مادر خودش زیادی می کرده . آنوقت چنین کودکی در زندگی من چه حکمی خواهد داشت؟ درست همچون مرده ای که گور هم او را نپذیرد. یا جوانه ای که از شکم دانهء خویش هم بیرون نیامده باشد. و این جوری بود که مدت ها در فکر مشروع بودن ونبودن بچه های سر راهی بودم.این داغ باطله که در رحم بر پیشانی یکی میزنیم. که می زند معلوم نیست. اما زده می شود. فاعل مجهول است . یعنی اخلاق است و مذهب است و حفظ سنت است و این حرفهای قلمبه. و آنوقت بود که حتی به عمل جنسی نفرت ورزیدم.به اینصورت که آخر چرا این عمل وظایف الاعضایی ساده فقط در حوزهء معین ، یعنی پس از ازدواج ، رسمی است و در دیگر حوزه ها رسمی نیست؟ ازدواجی که خود با ادای چند کلمهء عربی یا فارسی رسمی شده است یا پس از ثبت در دفتری؟ واقعیت می گوید که در هر صورت مردی و زنی گرفتار هم بوده اند- گرچه موقتی- که پای عمل جنسی به میان آمده است. چه ثبت شده و چه نشده. چه طبق سنت و چه مخالف آن . ببینم شاید ارث و خون و دیگر روابط اجتماعی نباید به هم بخورد؟درست . اینرا می فهمم . واقعیت می گوید برای اینکه اجتماعی بگردد و زیر دستی باشد و بالا دستی و قانونی و سرنیزه ای و برای اینکه به جنگل باز نگردیم همهء اینها لازم است. ولی عاقبت؟ عاقبت اینکه تکلیف خصوصی ترین روابط یک زن و مرد را ، که هرکدامشان فقط یک بار زندگی می کنند ، همین مقررات از قرنها پیش معین کرده . و نه تنها معین کرده بلکه چون و چند آنرا دم به دم بر سر بازار می کوبد. رجوع کنید به دستمال شب زفاف و به بوق و کرنای دهات روی بام حجله.و اینها یعنی اینکه من حتی در خصوصی ترین روابط با زنم بندهء همان مقرراتی هستم که قرنها پیش از من وضع شده. و بی دخالت من . عین همان داغ باطله. و تازه اسم همهء اینها تمدن است و مذهب است و قانون است و عرف و اخلاق است. اینجاهاست که آدم دلش می خواهد یک مرتبه بزند زیر همه چیز. ولی مگر می شود از همهء اینها سر پیچاند؟ خوب. حالا که نمی توانی سر بپیچی پس چرا تعاون اجتماعی را مسخره می کنی ؟ و پرورشگاهها را و تصدق اشرافیت را؟ می بینید که همین یک مسالهء تخم و ترکه اساس همه چیز را در ذهن من لق کرده است. می خواهم مثل همه باشم. در بچه دار بودن. و نمی توانم و نمی خواهم مثل همه باشم در تبعیت از مقررات. و باید. با این تضاد چه بایدکرد؟ و این جوری بود که ظاهرا دیدم چه آسوده ایم ماکه هیچ یک از مقررات شرع و عرف ناظر بر روابط جنسی مان نیست واین اولین و آخرین رجحان بی تخم و ترکه بودن.اما از طرف دیگر فکرش را که می کنم می بینم حرمت مقررات شرعی و عرفی را که از دوش روابط جنسی برداشتی اصلا انگار ازآن سلب اعتبار کرده ای .معنی اش را گرفته ای .و بدلش کرده ای به عملی حیوانی . نمی خواهم بگویم عین جفت گیری گاوی با ماده اش. اما دست کم عین کبوتر قاصدی که لانه اش بر سر برج فرستندهء رادیو باشد.این رابطهء جنسی که نه وظیفه ای بدوش گردشش محول است و نه هیچیک از مقررات شرع و عرف بر آن نظارتی نمی کند چه معنایی دارد؟ اگر در یک عمل غریزی حیوانی ، دست کم یک عمل ماشینی. غذا که به آن رسید غده ها راه می افتد و بزاق کار می کند و سایش آسیاب دندانها و عصیر معده و الخ…و با زن که نشستی سایش عضوهای دیگر و کار افتادن غده های دیگر .در صورت اول مکانیسمی است برای هضم غذا و دوام این تن . اما در صورت دوم ؟ و بخصوص اگر دوام تن دیگری در کار نباشد؟ و من که نمی توانم تخم و ترکه داشته باشم چرا این مکانیسم را تحمل کنم؟ فقط برای اینکه ماشین زنگ نزند؟ می بینید که حتی دارم صورت منحصر به فرد بشری را عین اراذل علما به معیار ماشین می سنجم . به هر صورت دنبال همهء این فکرها و قیاس ها بود که به کله ام زد خودم را اخته کنم . باید عالمی داشته باشد فارغ از پایین تنه و یک پله به سوی ملکوت . آنوقت یک روز زنم درآمده که بله تو دیگر مثل آنوقت ها نیستی . و اصلا از من سیر شده ای و الخ…
که کفرم در آمد و همان روز صاف گذاشتم توی دستش که : خیالش را از سر بدر کن . یا برو تلقیح مصنوعی. با سرنگ هم بچه دار می شوی . بهتر از بچه های لابراتوری که هست . که چشمهایش از وحشت گرد شد . و من دیدم در زمینهء عصمت قرون وسطایی او جز با خشونت قرن بیستمی نمی شود چیزی را کاشت . این بود که حرف آخر را زدم :

- می دانی زن ؟ در عهد بوق که نیستیم . بچه می خواهی ؟ بسیارخوب . چرا لقمه را از پشت سر به دهان بگذاری ؟ طبیعی ترین راه این که بروی و یک مرد خوش تخم پیدا کنی و خلاص .من از سربند آن دکتر امراض زنانه مزهء قرمساقی را چشیده ام . هیچ حرفی هم ندارم . فقط من ندانم کیست . شرعا و عرفا مجازی.
که اول کمی پلک هایش را به هم زد و بعد یک مرتبه زد زیر گریه . و زندگی مان به زهر این صراحت ، یک هفته تلخ بود…ولی راستی کدام دکتر؟ من که هنوز از قضیهء لولهء تخمدان چیزی نگفته ام . بله . مثل اینکه دارم همه چیز را با هم قاطی می کنم. چطور است مرتب باشم . بله . بترتیب تاریخی



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محسن ( شنبه 86/10/8 :: ساعت 1:11 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

دکتر شریعتی مردی با اندیشه ناب ( سخن سوم )
دکتر شریعتی مردی با اندیشه ناب ( سخن دوم )
دکتر شریعتی مردی با اندیشه ناب( سخن اول)
گل زیبای من
گل من
تو و خداوند نه تو و مردم
در فنای خویش بقا یافتن!
طاقت فرساترین درد تنهایی است.
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 1
>> بازدید دیروز: 1
>> مجموع بازدیدها: 57223
» درباره من

برای دیدن من دلت را دیده کن دیدی که تنهایم
محسن
بنام خداوند خالق انسان ها به نام انسانها خالق غم ها به نام غمها به وجود آورنده ی اشک ها به نام اشک ها تشکیل دهنده ی قلب ها به نام قلب های ایجادگه عشق به نام عشق زیباترین خطای انسان تمام آنچه که فکر می کنم مال من است،‌ تقدیم شمایی که قلب هایتان را دوست دستها و دستنوشته هایم می دانید. سلام هم سایه ها، ‌سلام هم قلب ها،‌سلام به تویی که فکر می کنی می شود بهتر از این نوشت و سلام به تویی که فکر می کنی بهتر از این نمی شود. سلام به ناگفتنی هایی که با خودتان می آورید و بازپس می برید و سلام به حرفهای قشنگی که برایم جا می گذارید. دنیای کوچک من هم پر است از همان خیال های طلایی که هیچ وقت نمی شود فروخت، پر است از دریاهایی که با تمام کوچکی ، برای نشستن روی ساحلش و قدم زدن روی ماسه هایش به قدر کافی بزرگ است. من همیشه منتظرم تا مسافری آشنا بیاید تا دروغ پنداران ببینند که در دریاهای خیال هم ،‌ قایق هایی واقعی برای پارو زدن هست و روی درخت های احساس هم پرنده هایی هستند که فقط برای ایمان آورندگان آوازهای آشنا می خوانند... mohsenirani4217@yahoo.com

» آرشیو مطالب
آذر86-گنج اول
آذر86-گنج دوم
اثر منتشر نشده جلال آل احمد
دی 86-گنج اول
دی 86-گنج دوم
بهمن 86-گنج اول
اسفند86-گنج اول
فروردین87-گنج اول
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
بهمن 91- گنج نو

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
جم جمه
عاشقان فیگو
برای طرفداران فیگو
دختری از جنس آسمان
نتایج زنده مسابقات فوتبال
دانلود نرم افزار
خبرگزاری ایرنا
خبرگزاری ورزش ایران
سایت برنامه نود
خبرکزاری دانشجویان
باشگاه اینترمیلان ایتالیا
مجموعه اسم های ایرانی
همراه اول
کدهای جاوا اسکریپت
نهاد ها و ارگان های دولتی

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان





» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» موسیقی وبلاگ

» طراح قالب