روزها به امید داشتن فردایی صبر کردم
فردا نیامد و در گذر امروز ماندم
به عاقبت عمر رفته می نگرم
نه ، امید باید زنده کنم
شب ها به امید دیدن قرص ماه نشستم
قرص ماه در شب ابری آمد
به خواب های ندیده شب چهارده می نگرم
نه ، خورشید و نور در راه است
به ابرهای سفید و سیاه می نگرم به امید آب
سیلاب گریه ابرها آمد
به رودهای وحشت زده کوچه می نگرم
نه ، رنگین کمان در راه است
به روزی در کنار تو بودن فکر می کنم
سایه جدایی از بر دل تو آمد
به خنده های اولین تو می نگرم
نه ، او حتما" می آید حتما"
سلام می کنم به باد ،
به بادکنک و بوسه ،
به سکوت وسوال
و به گلدانی ،
که خواب گل همیشه بهار می بیند !
سلام می کنم به چراغ ،
به «چرا» های کودکی ،
به چال های مهربان گونه تو !
سلام می کنم به پاییز پسین پروانه ،
به مسیر مدرسه ،
به بالش نمناک ،
به نامه های نرسیده !
سلام می کنم به تصویر زنی نی زن ،
به نی زنی تنها ،
به آفتاب و آرزوی آمدنت !
سلام می کنم به کوچه ، به کلمه ،
به چلچله های بی چهچه ،
به همین سر بی هوایی ساده !
سلام می کنم به بی صبری ،
به بغض ، به باران ،
به بیم باز نیامدن نگاه تو...
باور کن من به یک پاسخ کوتاه ،
به یک سلام سرسری راضیم !
آخر چرا سکوت می کنی ؟
عاقبت این نبود
خانه ی سالمندان
خانه ی شما نبود
دیوار بلند غریبی ،
دیوار شما نبود.
شما که پرواز را به جوانی و عشق پر دادی ،
کز کرده در خانه فراق ،
پرواز شما نبود
شما که با انگشت کوچکت
عسل به دهان ما ریختی ،
آواز های دور و تلخ ،
آواز شما نبود
شما که بچه ها را
روزهای آفتاب و تعطیل
به مدرسه وسینما می بردی
نمایش به مرگ نشستگاه
نمایش شما نبود.
شما که گل به سر عروسان عاشق ریختی
زمستان سرد و تنها
فصل شما نبود
ما که روز اول عید
به سفره و ماهی ،
در انتظار عیدی شما بودیم
عید شما ،
در خانه سالمندان نبود
جای شما
در اول کتاب بود و ...
آغاز نوشتن را
با صدای شما آغاز کردیم
جای شما در کاغذ کاهی گم شده در باد نبود
عاقبت کشت زار سبز
این گونه نبود
خانه سالمندان
خانه شما نبود
امروز ،چرکنویس پاک یکی از نامه های قدیمی را
پیدا کردم !
کاغذش هنوز ،
از آوار آن همه واژه بی دریغ
سنگین بود !
از باران آن همه دریا !
از اشتیاق آن همه اشک !
چقدر ساده برایت ترانه می خواندم !
چقدر لبهای تو
در رعایت تبسم بی ریا بودند !
چقدر جوانه رویا
در باغچه بیدارمان سبز می شد !
هنوز هم که سرحال باشم ،
کسی را پیدا می کنم
و از آن روز های بی برگشت برایش می گویم !
نمی دانی مرور دیدارهای پشت سر چه کیفی دارد !
به خاطر آوردن خوابهای هر دم رویا...
همیشه قدم های تو را
تا حوالی همان شمشاد های سبز سر کوچه می شمردم ،
بعد بر می گشتم
و به یاد ترانه تازه ای می افتادم !
حالا ، بعضی از آن ترانه ها ،
دیگر هم سن وسال سفر کردن تو اند !
می بینی ؟ عزیز !
برگ تا نخورده ی آن چرکنویس قدیمی ،
دوباره از شکستن شیشه ی پر اشک بغض من تر شد !
می بینی ؟
دکتر شریعتی انسانها را به چهار گروه زیر دسته بندی کرده است :
دسته اول ؛ آنانی که وقتی هستند هستند ، وقتی که نیستند هم نیستند
عمده آدم ها حضورشان مبتنی به فیزیک است . تنها با لمس ابعاد جسمانی آن هاست که قابل فهم می شوند . بنابر این اینان تنها هویت جسمی دارند
دسته دوم ؛ آنانی که وقتی هستند نیستند ، وقتی که نیستند هم نیستند
مردگان متحرکی در جهان ، خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانی وا گذاشته اند . بی شخصیت اند و بی اعتبار .هرگز به چشم نمی آیند . مرده و زنده شان یکی است
دسته سوم ؛ آنانی که وقتی هستند هستند ، وقتی که نیستند هم هستند
آدم های معتبر و با شخصیت . کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودشان هم تاثیرشان را می گذارند.کسانی که همواره به خاطر ما می مانند . دوستشان داریم و برایشان ارزش قائلیم
دسته چهارم ؛ آنانی که وقتی هستند نیستند ، وقتی که نیستند هستند
شگفت انگیز ترین آدم ها در زمان بودشان چنان قدرتمند و باشکوه اند که ما نمی توانیم حضورشان را در یابیم ، اما وقتی که از پیش ما می روند نرم نرم آهسته آهسنه درک می کنیم . باز می شناسیم . می فهمیم که آنان چه بودند چه می گفتند و چه می خواستند. ما همیشه عاشق این آدم ها هستیم ، هزار حرف داریم برایشان ؛ اما وقتی در برابرشان قرار می گیریم قفل بر زبانمان می زنند ، اختیار از ما سلب می شود سکوت می کنیم و غرق در حضور آنان مست می شویم و درست زمانی که می روند یادمان می آید که چه حرف ها داشتیم و نگفتیم . شاید تعداد این ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد
نمی دانم چرا همه می خواهند،
طناب امیدم را
از بام آمدنت ببرند !
می گویند ،
باید تو می رفتی تا من شاعر شوم !
عقوبت تکلم این همه ترانه را ،
تقدیر می نامند
حالا مدتی ست که می دانم ،
اکثر این چله نشین ها چرند می گویند !
آخر از کجای کجاوه کج کوک جهان کم می آید ،
اگر تو از راه دور دریا برگردی ؟
آنوقت دیگر شاعر بودنم ،
چه اهمیتی دارد ؟
همین نگاه نمناک ،
همین قلب بی قرار ،
جای هزار غزل عاشقانه را می گیرد !
می رویم بالای بام بوسه می نشینیم
و تعارف به هم می کنیم !
در باران زیر سایه هم پناه می گیریم !
تازه می شود بالای تمام ابرهای بارانی نشست !
آنوقت ،
آنقدر ستاره به روسری زردت می چسبانم ،
تا ستاره شناسان
کهکشان دیگری را در آسمان کشف کنند !
به چه می خندی ؟
یادت هست که همیشه ،
از خندیدن دیگران
بر چکامه های پر «چرا» یم دلگیر می شدم ؟
اما تو بخند !
تمام ترانه ها فدای یک تبسمت ! خاتون !
حالا برای هم می نویسیم که آمدی
و سبزه صدایت در گلدان سکوتم سبز شد !
می نویسم که دستهای سرد مرا ،
در زمهریر این همه تازیانه گرفتی !
می نویسم که ...
بیدار شو !دل رویا باف !
بیدار شو !
نشسته ام اینجا تا تو برگردی
به امید خبر های تازه ای
ساعت هاست نشسته ام
به اندازه سپیدی مو
به اندازه لرزش دست
به فراوانی یک عمر دیده
در انحنای روزگاران سپید وسیاه
کشف واژه دوست داشتن
و احساس ماندن
به حرمت وعده های اولی
ماندم آخر زندگی
نشسته ام اینجا تا تو برگردی
به امید تحفه ای
تحفه دیدار توست
لغزش دستم عمر رفته ام نیست
سنبل شادی درونیست
در این بارش ستاره و خاک
آرزوی تو رو دارم
همیشه حواسم به بی صبری این دل ساده بود !
نه وقتی برای رج زدن روزهای رد شده داشتم !
نه حتی فرصتی
که دمی نگاهی به عقربه ثانیه شمار ساعت بیندازم !
با آرزو های آنور دیوار زندگی کردم !
با خواب های بر باد رفته !
منتظر بودم روزی بیاید ،
که همه در خیابان به یکدیگر سلام کنند ،
چراغ تمام چهار راهها سبز شود
و همسایه ها
خواب پراید سفید و موبایل بدون قسط
و کابوس چک بر گشتی نبینند !
چاقو تیز کن ها بادکنک بفروشند
و سر و کله تو
از آنسوی سایه سار فانوس ها پیدا شود !
هنوز هم منتظرم !
از گریه های مکررم خجالت نمی کشم !
سکوت بیمارستان بیداری را رعایت نمی کنم !
کاری به حرف و حدیث این و آن ندارم!
دکارت هم هرچه می خواهد بگوید !
*
***
*****
***
*
من خواب می بینم ،
پس هستم !