فصل 4
این جوری بود که دیگر اقم نشست از هرچه دوا بود و دکتر بود و سرنگ بود و نسخهء خاله زنکی بود و از هرچه عمقزی گل بته گفته بود.حالا دیگر حتی تحمل بوی آزمایشگاه و مطب را هم ندارم. یا حتی تحمل دلسوزی دیگران را که ای بابا ما بابچه هزار گرفتاری داریم و شما بی بچه یکی …یا دیگر انواع آداب معاشرت را. و این قضایا بود و بودتا داستان وین و آن مردکهء اولدفردی که خیالمان را تخت کرد و برگشتیم.آنوقت هر بار زنم هوس بچه می کرد یکی از خواهر هایم را یا خواهربرادرهای خودش را صدا می کردم با زادورودشان که می آمدند و دو سه روزی یا فقط یک صبح تا عصر-همین هم کافی بود – مزهء بچه را به او می چشاندند با شاش و گهش و بریز و بپاشش و بردار و بگذارش و عر و بوقش و قهر و تهر و دعوا و الخ …و باز برای مدتی خلاص. تا دیگر اینهم شد عادتی . حتی وظیفه ای که گاهی کلافه مان می کند .واه!مگه می شه ما سالی یک دفعه هم آق دایی رو نبینیم ؟…یا برادر ما سال به سال که به ما می رسد…یا پس واسهء چی از قدیم و ندیم گفته اند خانهء خاله…و از این جور. و مگر خواهرها و خواهر زاده ها یکی دو تا هستند ؟ دو خانواده با تمام عرض و طولشان. و در یک نقطه ، التقا کنند. در نقطهء صفر بی تخم و ترکگی ما.و تازه از فلان پسر عمه و دختر دایی که گله می کنی که چرا خدمت نمی رسیم. صاف درمی آید و می گذارد کف دستت که : آخه می گندشما از بچه بدتون میاد…ده پدر سوخته ها! با زاد و رودش آمده و یک صبح تا عصر وقتت را گرفته ، اینهم مزدش! و بعد هم تو هرجایی با زنت دو نفری می روی اما جواب را دست کم به هفت نفر باید بدهی. و از این حساب های بقالانه…و اصلا بحث از این نیست که ببینی یا نبینی مردم چه می گویند.بحث از این است که هر رفتارت حمل شونده به بی بچه ماندن است.در حالیکه تو می خواهی یک آدم عادی باشی. با رفتاری عادی . مثل همه . نه می خواهی حسرت بکشی و نه حسد بورزی و نه بی اعتنا باشی . آنوقت اگر با بچه های مردم خوب تاکنی و گرم باشی و قصه برایشان بگویی و بگذاری از سر و کولت بالا بروند پدر و مادرش می گویند حسرت دارد . و حتی بفهمی نفهمی بچه هایشان را از آزادیهائی که تو بهشان داده ای منع می کنند و شاید در غیابت اسفند هم برایشان دود کردند. تو چه می دانی ؟ و اگر باهاشان بد تاکنی و از اخ و پیف و شاش و گهشان دلزدگی نشان بدهی می گویند حسودیش می شود.و اگر بی اعتنائی کنی و اصلا نبینی که بچه ای هم در خانه هست با شری و شوری و یک دنیا چرا و چطور…می گویند از زور پیسی است.و خشونت بی بچه ماندن است.با مردم هم که نمی شود برید. و این مردم دوستانند،اقوامند.بزرگترند، کوچکترند و هر کدام حالی دارند و شعری و بچه ای و ضعف هایی و احساساتی و می خواهند تو آنها را همانجور که هستند بپذیری. و تو هم می خواهی اما نمی توانی.چون وضعی استثنایی داری. و آنوقت مگر می شود بچه شان را ندیده بگیری یا بهش زیادتر از معمول وربروی یا بد اخمی کنی ؟…وباز همان دور تسلسل . و مهمترین قسمت قضیه اینکه تا تو صد صفحه اباطیل چاپ بزنی بچه های دوستان واقوام صد سانتی متر کشیده تر شده اند و حالا مردی شده اند یا زنی و تا تو بیایی بفهمی که با کودک دیروزی چه جور باید رفتار کرد که مادر و پدرش آ زرده نشوند خود آن کودک اکنون جوانکی از آب درآمده است و تو به هر صورت از قلمرو حیات او و ذهن او بیرون مانده ای …و اینجوری که شد تو حتی این دلخوشی را هم نمی توانی داشته باشی که اگر دیگران جان خودشان را در فرزندانشان می کارند تو در این کلمات می کاری و دیگر گنده گوزیها… چون دست کم از عالم کودکی اخراج شده ای . از عالم بچه ها. و دو تای از این بچه ها مال خواهر زنم . هما.که خودش را کشت . بهمین سادگی.مواظبت از دو تا دستهء گل را رها کرد به تقدیر و سرنوشت و به یک شوهر سرتیپ شونده . و خودش را کشت . آخر چرا این کار را کردی زن ؟ بله . اواخر تابستان سال 1341 بود . روزهای آن زلزلهء نکبتی !
داشتم صبحانه می خوردم که تلفن صدا کرد.معمولا زنم می رود پای تلفن. اول سلام و علیکی نا آشنا و از سر خونسردی. و بعد بله همین جاست. و بعد مدتی سکوت و بعد سلام و علیک دیگری. و بعد صدایش احترام آمیز شد و سایهء مبارک کم نشود…من داشتم چایم را مزه مزه می کردم که یک مرتبه فریادش بلند شد.به گریه. و چه گریه ای.که از جا پریدم.هق هق می کرد که رسیدم.گوشی را گرفتم و :
-چه خبره صبح اول صبح ؟
که یارو خودش را معرفی کرد.تیمسارسپهبد…درست همین جور.
-خوب چه فرمایشی داشتید؟
که خبر را داد. خیلی نظامی و خیلی تلگرافی. که بله 75درصد از پوست سوخته.با نفت.صبح از کرمانشاه تلفونگرام کردند…وحالا من…که گفتم :
-نمی شد اول مرد خانه را خبر کنید؟
که یارو جا خورد.با همهء تیمساری اش . و جوری شد که دیدم بد شد.این بود که افزودم:
-خوب می فرمودید.
البته هنوز در قید حیات…اما خانم برای موقعیت های نامناسب…لابد میدانید که اتوبوسهای کرمانشاه از کجا حرکت…
حتم دارم که نظامی های آن سر دنیا هم فاجعهء هیروشیما را با همین تعبیرها به واشنگتن و مسکو گزارش داده اند . و اصلا بدیش این بود که تا گوشی حرف می زد. من نمی توانستم خودم را جمع و جور کنم .یا فکرم را.یارو که دست بسر شد زنم را کشیدم پای میز.هنوز گریه می کرد.یک چایی برایش ریختم و :
-می گذاری بفهمیم چه باید کرد؟
-مگر چه شده ؟…من الان دق می کنم.آخر بگو چه شده؟
در چشمهایش می خواندم که چیزی شنیده است. اما هنوز جراتش را نداشت.هنوز خبر در ذهنش ته نشین نکرده بود. این بود که سکوت کردم و سیگاری…و
-بجای دق کردن بهتر است به پیشباز واقعه برویم.حاضری؟
-من خودم را می کشم.
-همین دوازده هزار نفری که زیر هوار زلزله رفته اند کافیست.پاشو برو لباست را بپوش.
که هق هق کنان رفت.یکی دو جا را باتلفن گرفتم. و اندکی از بار خبر را بدوش برادری یا همریشی گذاشتم و حاضر شده بودم که او هم آمد.با چمدانی در دست.بازش کردم که صابون و حوله ای در آن بگذارم.لباس سیاهش توی چمدان بود.پس خبر را شنیده بودی. و برویم . و رفتیم. ساعت نه صبح روی نوار خاکستری جادهء مهرآباد بودیم و 7شب از زیر طاق بستان می گذشتیم . قزوین را در آینه دکان خرازی فروش کنار خیابان دیدیم.با عینکی تازه و تنگ و سیاه. و گفتم :
-می بینی زن ؟ آنقدر عر و بوق کردی که یادمان رفت عینک برداریم.
و چه بهتر. آن بساط نکبت بار زلزله را با عینکی هرچه تنگ تر و تارتر می دیدیم بهتر بود.ناهار را زیر سایهء درخت غبار گرفتهء یکی از قهوه خانه های سر راه خوردیم. درست چسبیده به الباقی سفرهء زلزله.عمارت سنگی قهوه خانه انگار از داخل ترکیده بود و سنگهای تراش خورده هریک در گوشه ای و سر تیرها از میان خاک و پوشال بیرون مانده. و مردکی لاغر که روی همان یک زیلوی ما نیمرو می خورد نمی دانم در قیافهء ما چه دید که به دو استکان عرق مهمانمان کرد.و از گاوهایش گفت که همه حرام شده اند. و حالا او می ترسید که پوست دریده شان را هم کسی نخرد.و باز رفتیم. و همدان را خواستم در یک لیوان آبجو ببینم. به عنوان رفع خستگی.که نشد.ناچار به یک لیوان از این آب های رنگی قناعت کردیم.کنار خیابان.و باز رفتیم.وپاهای من عین اهرمها.بی حس.تمام راه عبارت بود از بیابانها یا تپه ای و بر سر آن با تیرک ها سه پایه ای ساخته و با گونی و جاجیمی رویش را پوشانده و خرت و خورت زندگی دهاتیها اطرافش پراکنده و پرچمی سیاه بر بالای همهء بساط.روستاها همچون بار خربزهء کرمویی بزمین خورده و ترکیده و مردان کنار جاده به گدایی نشسته و دو دو زنان.و یک جا جاده شکافته بود. از عرض.و درست انگار که از پله ای بیفتیم.نگهداشتم که چرخها را وا برسم.پاها نا نداشت. و طول کشید. که ریختند.گمان کرده بودند ما هم به خیرات و مبرات آمده ایم.به تصدق اشرافیت !هر کدام با یک گونی خالی زیر بغل. و تصدق دهندگان؟ هرکدام با یک گونی بدوش پر از پاره پوره های زندگی یا نان و آب و قند وشکری. ولی ماشین ما خالی بود.من بودم و زنم و یک چمدان روی صندلی عقب و تویش یک لباس سیاه.بیشتر بچه ها بودند.پیشقراول.و دنبالشان مردها.و نمیدانم در قیافهء ما و رفتارمان چه بود که کم کم پس نشستند.آیا وبازده بودیم یا جذام داشتیم؟هیچکدام.فقط هیچ بار و بنه ای نداشتیم جز پیراهن سیاهی در چمدانی.و چشمهامان مادری را می دید که دیشب خودش را به آتش نفت کشیده بود.و بچه ها! ویعنی به موقع خواهیم رسید؟و کاری از دستمان برخواهد آمد؟و اصلا چرا راه افتادیم؟هشتصد کیلومتر راه را یکسره رفتن و برگشتن –تازه اگر سالم برسی-با 75درصد پوست که سوخته؟دیگر چه امیدی؟اما نه.من همیشه
به پیشباز حادثه رفته ام .همیشه.هرگز حوصلهء این را نداشته ام که بنشینم و به چه کنم چه نکنم دست ها را بمالم تا واقعه در خانه را بزند.همچون داستان این تخم و ترکه…اگر از همان اول به پیشباز این حادثه هم رفته بودی ؟و مگر از کجا می دانستی ؟ و اصلا مگر نرفتی ؟ و اصلا حالا چرا راه افتاده ای؟چرا به تو خبر دادند؟از همهء خانواده چرا تو را خبر کردند؟ و اصلا خبرکردندکه چه؟مگر من درین مرگ چه دستی داشته ام؟شهیدنمایی موقوف.مگر دیگران در آن مرگ دوازده هزارتایی چه دستی داشته اند؟ واقعیت این است که مردی یک عمر دنبال سرتیپی در هر کورهء مرزی درست همچون کاروانسرایی بسر برده و هر سال یا دو سال عمر خود را و سلامت خانوادهء خود را در ستاد گمنام پادگانی دفن کرده و به ازای آن نشانی را همچون سنگ قبری بر روی دوش خود کوبیده…و زن خودش قابله بوده و دست کم سالی یک بار کورتاژ کرده و کرده تا نه خونی در تنش مانده نه عقلی به کله اش.وچرا؟چون زاورای بیابانها بوده.چون یک بیمارستان شهر متکی به او بوده.چون خیال می کرده همان دو تا بچه کافی است...
. و چون می دیده که همین دوتا بچه هم به خشونت های نظامی پدر بیشتر میل دارند تا به ناز و نوازش زنانهء مادر. و حالا طاقت زن تمام شده و خلاص. واقعیت!و زنت هم که می داند. و از دست شما دوتا هم هرچه بر می آمده کرده اید از دلسوزی و توصیه و راهنمایی که مستقر باشند ،که مدرسهء بچه ها عوض نشود، و آن شیراز و آن اصفهان و آن خانه و حالا کرمانشاه. و اصلا تو چرا راه افتاده ای ؟ که یک مرتبه دیدم با این بی تخم و ترکه ماندن ما کم کم شده ایم کدخدای ده .جوابگوی همهء واقعیت ها!حل کنندهء همه مشکلات . قاضی همهء دعواهای خانوادگی . پدر و مادر همهء یتیم ها و مادرمرده ها و …گنده گوزی نکن. قرارشد بی خودنمایی و شهیدنمایی…واین جوری بود که به کله ام زد حالا که اینطور است چرا پدر همهء این بچه ها نباشی ؟ این بچه ها را می بینی ؟ این وارث بی سهم مانده از این مائدهء زمینی را ؟…چرخ ها را معاینه کردم و برگشتم توی ماشین گفتم :
- می خواهی یکی دو تا از این بچه ها را برداریم؟ خیلی هاشان بی پدر مانده اند.
- گفت:-حوصله داری ؟ من نمی دانم خواهره چه بلایی سر خودش آورده و بچه هاش چه می کنند؟ بجنب برویم.
و رفتیم. باز دهات. باز بساط تعاون و باز بچه ها سر راه و باز گونی ها زیر بغل. که یک مرتبه به کله ام زد چرا می خواهی با انتخاب یکی از اینها دیگران را از قلمرو ذهنت بیرون کنی ؟ و این (یکی)چه مال خودت،چه سر راهی ، چه زلزله زده…هر کدام که باشند در یک دنیا را بروی تو خواهند بست . تو را وادار خواهند کرد که از یک دنیا به (یکی) قناعت کنی . اما یک جای دیگر مغزم چیزی جنبید که برو بابا…ژید هم همین اداها را درآورده بود…و گفتم:
-دیدی بابا چه خوب کردیم آمدیم.
- آره. آدم غم خودش را فراموش می کند.
دیدن اموات هم همین خاصیت را دارد. اما اینها بیشترشان به تصدق آمده اند. به کفاره دادن، مردم شهری با کامیون های پر و پیمان و سیاهپوش می رسیدند.باد کرده و پر طمطراق. و یک مرتبه جاده در نقطه ای بند می آمد.هجوم دهاتیها و نظارت سربازان که از سربازی فقط تفنگ بیکاره ای داشتند. و تانکرهای آب و نفت و تیرک چادرها را که داشتند می کوبیدند. و مزرعه ها رها شده بود و قناتها ریخته و سرچشمه ها خشک و فریاد کشت را می شنیدی و نالهء تک درخت های بی آب مانده را. و هیچکس در آبادی-خبر لاشه های گم شده زیر آوار. و همه کنار جاده منتظر. و نگران یک لحاف بیشتر یا یک چادر بزرگتر یا یک کیسه برنج برای زمستان. و مخبرها پلاس و جاده های فرعی پر از گرد و خاک. و یک جا با تیر و خاک پلی بر نهری خشک می بستند تا اولین پیام آور شهر با باری از خیرات و مبرات به ده کورهء ویران شده ای برسد . و چه هیجانی! پیچیده در بوی مرگ.عین قبرستان.یا در صحن امامزاده ای .و من با چشم های تار می راندم و می راندم و می راندم.دیگر دستها هم چیزی جز اهرمی نبودند. هرگز چنان از سر نومیدی نرانده بودم. و در چنان معبری از خیرات.با تمام پشت سکه اش . حتی برای آب هجوم می کردند .آب لوله کشی شهر.تنها چیزی که در آن بساط نبود حق بود .حق بشری.اینها باید چنین خاکستر نشین باشند تا آنها چنین به خیرات بیایند.لایق ریش هم.دو طرف سکه را می گویم.یک جای دیگر مجبور شدیم لنگ کنیم.هیاهویی بود که نگو.بوی نفت در هوا و فحش و فضیحت…چه خبر است؟ یکی از بازاریها صد تا سماور نذر داشته راه افتاده با یک کامیون آب و یکی کوچکتر نفت آمده که اینجا سماور با آب و آتش پخش کند.گویا محل سادات محله بود. و ماموران تعاون خواسته اند نظارت کنند و یارو حاضر نبوده .کله خری و بشما چه و دعوا و کش مکش. تا هم شیر آبش را باز کرده اند و هم نفتش را .و یارو سماورها را برداشته و در برده. و حالا اهالی از تمام اطراف خبر دار شده اند و ریخته اند و تفنگ ها دیگر بیکاره نیستند.بلکه حافظ نظم اند…
بزحمت راهی باز کردیم و باز رفتیم. هرگز چنان از سر نفرت نرانده بودم. و هشتاد و نود. که شاید بموقع برسی! و زنم هرگز چنان آرام و نترس وردست من ننشسته بود و تاریک و روشن بود که از پای بیستون گذشتیم.به گمانم این یکی هم بچه نداشته.گرچه داشته .تاریخ می گوید .مرده شور تاریخ را ببرد .من می گویم حتما نداشته .و گرنه برای خودش چنین سنگ گوری به چنین ارتفاعی نمی کند…و داشتم در دل می خندیدم که از بغل ردیف ماشین هایی گذشتیم که شبحشان در زمینهء روشنایی میرندهء افق غرب شبیه به قطاری بود از کاغذ سیاه بریده و چراغهاشان سوراخهایی که نور غروب کنندهء خورشید از پشتش چشمک می زند.از بغلشان که گذشتیم دلم هری ریخت تو.چه آهسته می رفتند.ده تایی. و پیشقراولشان آمبولانسی.همهء اینها را بعد دیدم.یعنی رد که شدیم فهمیدم که دیده بودم. و پا را روی گاز فشردم.در حدود صد کیلومتر بودیم که زنم بجوش آمد:
-چه می کنی ؟
-دیگر رسیدیم.بابا.
نمی خواستم آن صحنه وسط بیابان پیش بیاید .آن صحنه که قرار بود زنم را برایش آماده کنم. و آنهم پای چنان سنگ گوری بر سینهء کوه.و اینک شهر.پر از نظامی. و سر بالا. و خر و درشکه و آدم در هم.و بهمان زودی آخر شب بار فروشهای دوره گرد.و میدان ها چه شلوغ. و موتور دم به دم خاموش می کرد.به صد کیلومتر ساعت راندن و پیستون ها را بد عادت کردن و حالا سر بالا و دندهء دو و ده کیلومتر در ساعت.به جای پاسبانها سرشب از نظامی ها نشانی گرفتم و دست چپ، بعد دست راست . و از نو استارت زدن و باز خاموش کردن .نکند جوش آورده باشی؟…وخیابانی دیگر و کوچه ای و پیچی و این هم خانه.اما هیچکس نبود.جز سربازی.دستپاچه و لکنت دار.و سرسرا خالی و همهء درها بسته . و من شارت و شورت کنان و در جستجوی بوی کافور در فضا.که یک مرتبه فریاد کشیدم:
-پس این صاحب خانهء احمق کجااست؟
که زنم درآمد:-چته بابا؟
بزودی می فهمی جانم.بزودی.یعنی دارم آماده ات می کنم…و آب خواستم و تا تلفن را از بالا بیاورند در باز شد و مردی خوش قد و قامت تپید تو و سلام و علیک و :
-عجب تند می رفتید.خطرناک بود.هرچه کردیم نتوانستیم برسیم.
که من نشستم.روی پلکان.یعنی پاهایم تا شد.اولین بار در عمرم.اول گمان کردم کسی از عقب زد توی گودی زیر زانویم که دیدم دارم می نشینم.خودم را کشیدم روی پلهء اول .وسیگاری.و زنم داشت یک یک درهای بسته را دنبال اثری از خواهرش امتحان می کرد.بیارو گفتم:
-لابد ما را شناختید…جنابعالی؟
خودش را معرفی کرد: دوست صاحب خانه.بی نام.و بعد:
-بفرمایید برویم منزل ما.بچه ها آنجا هستند.که پا شدم. خیس عرق و پاها از نا رفته. و زنم هاج و واج و بما نگران و یک مرتبه فریاد کشید:
-پس خواهرم؟
که من از در گریختم.فریادش تا دم ماشین بدرقه ام کرد.چنان گازی می دادم که نگو.گریه اش گریه نبود.چیزی بود که نمی شد شنیدش.و یارو با جیپ از جلو و ما از عقب.و از نو کوچه ها و خیابانها و سربالایی و من همچون فیل مستی آمادهء هر تصادفی و زنم همچون کودکی به سکسکه افتاده.و شانس آوردند اهالی کرمانشاه که آن شب هیچکدامشان را زیر نگرفتم. و خانهء یارو وسیع بود و پر از پلکان بود و از بچه ها خبری نبود.و زن صاحب خانه سیاه پوشیده به پیشباز آمد و سر سلامتی داد و فریادها و زاریها و بعد همریشم آمد.
-خودت را بدبخت کردی.یک عمر دنبال سرتیپی دویدی تا زنت درماند.حالا تنها بدو.
-نگو بابا.نگو که این زن پدر مرا درآورد. آبروی مرا برد .آخر چرا با نفت…
-بدبخت!…حتمی ترین راه را انتخاب کرد.از این کارها سررشته داشت.
و تسلی های دیگر-یعنی فحش های دیگر تا آرام شدیم.و او نشست.و صورتش را پاک کرد و صاحب خانه چای آورد و رفت و آرامتر که شدیم درآمد که :
-کار بچه ها دیگر با من نیست.با خود شماهاست.اختیارشان با خاله است…
که یک مرتبه جا خوردم.همه برای ما کیسه دوخته اند!…قبل از اینکه چیزی بگویم خانه پر شد از سنگ قبر بدوشان. و قهوه آوردند و رفتیم توی حیاط، کنار حوضی و زیر چراغی مجلس کردیم و جواز حمل جنازه را دادیم که پای سنگ قبر عظیم بیستون به انتظار مانده بود.منتظر گوری و آرامشی.چیزی نوشتیم خطاب به برادران در تهران یا دایی و دیگران و سه نفری امضا کردیم و سه چهار نفر رفتند که شبانه برانند و جنازه را از قلمرو سرتیپی یک تیمسار آینده دور کنند با آبرویی که از او برده بود و بعد شب دیر وقت شد و شام آوردند و معلوم نبود برای که و با زنم که تنها شدم گفتم :
-بابا جان گوشت باز کن.این حضرت از عهدهء بچه ها بر نمیاید.اگر هنوز خیال می کنی بچه لازم داری چه بهتر از بچه های خواهر…
که زد بگریه و جویده جویده گفت:-مگر ما به تقسیم ارث خواهر بیچاره آمده ایم؟
که دیدم راست می گوید.و بعد یک آدمی بوده که زندگی خودش را پاشیده.حالا به چه علت زندگی مرا از هم بپاشد؟ یا ترتیب بدهد؟زندگی مرا که چهارده سال یک جور گذشته و یک چیزهایی در آن به عادت بدل شده.این بود که به عنوان ختم کلام گفتم :
-ببین باباجان،گریه را بگذار کنار.و درست به حرفم گوش کن.این بابا بچه داری کننده نیست. می تواند برای رسیدن به سرتیپی بچه ها را هم بگذارد زیر پایش. و این بچه ها به هر صورت خواهر زاده های تواند. اگر تو بخواهی من هیچ حرفی ندارم. فردا صبح برشان می داریم و یکسره می رویم خانهء خودمان.
-تو خودت چه می گویی؟
-من ؟ برای من این بی بچگی شده است یک سرنوشت که پایش ایستاده ام. هیچوقت هم کاری را حسرت بدلی نکرده ام .و به هر صورت ترتیبی به زندگی خودم داده ام که نمی خواهم دیگری بهمش بزند.حوصله هم ندارم که خودم را گول بزنم.این جوری که باشد تنهایی ام را همیشه کف دست دارم.میدانی؟من اصلا از همین اندازه علاقه هم که به این دنیا پیدا کرده ام بیزارم.اصلا وقتی من نمی توانم مسؤولیت خودم را بپذیرم –با همهء ناامنی ها و با همهء فرداهای تاریک-چطور می توانم مسؤولیت دو نفر دیگر را بپذیرم؟ ولی تو.تو حسابت جداست.وظایفی داری…که حرفم را اینطور برید:
-این حرفها را بگذاریم برای تهران.من الان گیجم.و بعد شب دیر وقت بود و خوابیدیم.و چه خوابی !و صبح که شد بچه ها را آوردند دختری و پسری- 14 و 10 ساله و چه بازیهاکردیم از دو طرف که قضیه را بروی هم نیاوریم و چه بار سنگینی بود مرگ یک مادر، میان ما دو نفر و آن دو نفر.
بله.هشتصد کیلومتر راه را با این بار اضافی برگشتیم. از میان همان الباقی سفرهء زلزله.