سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اگر در کسى خصلتى شگفت دیدید ، همانند آن را انتظار برید چه طبیعت او وى را بر انگیزاند دیگر بار ، بر کردن چنان کار . [نهج البلاغه]
برای دیدن من دلت را دیده کن دیدی که تنهایم
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» هر آدمی سنگی است بر گور پدر خویش-فصل پنجم

al ahmad5

فصل 5

مساله اصلی این است که در تمام این مدت آدم دیگری از درون من فریاد دیگری داشته. یعنی از وقتی حد و حصر دیوار واقعیت کشف شد.و طول و عرض میدان میکروسکوپی.شاید هم پیش از آن. و این آدم، یک مرد شرقی. با فریاد سنت وتاریخ و آرزوها و همه مطابق شرع و عرف. که پدرم بود و برادرم بود و دامادها هستند و همسایه ها و همکارهای فرهنگی و وزرا و هر کاسب و تاجر و دهاتی .حتی شاه.و همه شرعی و عرفی. و چه می گوید این مرد؟ می گوید از این زن بچه دار نشدی زن دیگر. و جوانتر. و مگر می توان کسی را پیدا کرد که در این قضیه امائی هم بگوید؟ جز زنت؟ ولی آن مرد می گوید پس طلاق را برای چه گذاشته اند؟ و تو که می خواهی مثل همه باشی و عادی زندگی کنی . بفرما.این گوی و این میدان.یا بنشیند و هووداری کند.آخر الزمان که نیست. و خونش هم نه از خون مادرت رنگین تر است و نه از خون خواهرهایت و نه از خون اینهمه زنها که هر روز توی ستون اخبار جنائی روزنامه ها می خوانی که هوو چشمشان را درآورد یا رگ هووشان را زدند یا بچه اش را خفه کردند…و آن مرد نه تنها اینها را می گوید بلکه به آنها عمل هم می کند.تمبانش که دوتا شد دو تا زن دارد و یک چهارطاقی که خرید یکی دیگر. و یک شب اینجا و یکشب آنجا.یک دستمال بسته برای این خانه، یکی برای آن دیگری. و عینا مثل هم. عدالت پایین تنه ای. تنها عدلی که در ولایت ما سراغ می توان گرفت.آنهم گاهی.و نه همه جا.و راستش ادا را که بگذارم کنار و شهید نمایی را-می بینم در تمام این مدت من بیشتر با مشکل حضور این شخص دیگر خود-یعنی این مرد شرقی جدال داشته ام تا با مسائل دیگر.خیلی هم دقیق.دوتائی جلوی روی هم نشسته اند و مثل سگ و درویش مدام جر و منجر. و اینطور.به عنوان نمونه:

-آمدیم و زن دیگری هم گرفتی . دو تای دیگر هم گرفتی.عین برادرت.و باز بچه دار نشدی. آنوقت چه ؟

-آنوقت هیچی.طلاق می دهی و بهمان زن اول اکتفا می کنی.عین برادرت.یا نه.عین پدرت.زن دوم را هم نگه می داری . و اصلا می آوریش توی همان خانه ای که زن اولت با زادورودش می نشیند.پهلوی خودتان.

-آنوقت فرق تو با برادرمان چیست؟مگر یادت رفته که بچه خون دلی زن دوم برادر را از نجف به هن کشیدی و به کربلا بردی و به چه خجالتی او را بدست پدرش رساندی؟ و بعد چه کینه ها که از این قضیه به دل گرفتی؟

-ول کن جانم.این حرف و سخن ها مال آدمهای خیالاتی است.یا احساساتی.باید مثل همه زندگی کرد.تا کی می خواهی ادای مبارزه را در بیاوری؟ پیر شدی دیگر. خیلی احساساتی باشی در این چهار صباح الباقی هم آب خوش از گلویت پایین نخواهد رفت. و اصلا نمی خواهی طلاق بدهی، نده.مثل پدرمان نگاهش دار.گفتم که.مگر نشنیدی؟

-ده! مگر کور بودی یا کر که وقتی سمنوپزان را می نوشتیم صدایت درنیامد؟ و اصلا مگر یادت رفته که سر همین قضیه من و ترا با هم از عالم مذهب اخراج کردند؟ آخر بگو ببینم فرق من وتو با برادر و پدر چیست؟

-خیلی ساده است.آنها آدمهای دیگری بودند با زندگی دیگر.آنها هر دو روحانی بودند.نان ایمان مردم را می خوردند.حافظ سنت بودند.وچون ددر نمی رفتند ناچار تجدید فراش می کردند.مگر می شود مرد بود و شصت سال آزگار با یک زن سر کرد؟

-یعنی می گویی اگر ددر بروی مساله حل می شود؟ آخر خیلی ها هستند که مذهبی هم نیستند و ددر هم می روند و زنهای طاق و جفت هم می گیرند یا پشت سرهم زن عوض می کنند.رسم روزگار همین است.

-من هم یکی از آدمهای روزگار .مگر چه فرقی با آنهای دیگر دارم؟

-چرا خودت را به خریت می زنی؟اصلا درد تو همین است که آنچه می نویسی بیخ ریشت می ماند.تو زندگی می کنی که بنویسی.آنهای دیگر بی هیچ قصدی فقط زندگی می کنند.حتی بچه دار شدنشان به قصد نیست.حاکم بر حیات آنها غریزه است. نه زورکی غم خوردن.بهمین دلیل تو نه ارضای خاطر آنها را داری نه اطمینان خاطرشان را نه قدرت عملشان را .تو قدرت عمل را فقط برای صحنهء روی کاغذ گذاشته ای .

-ببینم…نکند تو هم داری برمی گردی بهمان مزخرفات که نوشته ها یعنی بچه ها…؟داری خر می شوی.حضرت! نوشته ها که جان ندارند.کلمه را هر جور بگردانی می گردد. اما بچه.بمحض اینکه هجده ساله شد توی رویت می ایستد.

-ما بارک اله.همین را می خواستی بگویی.آخر گاهی می بینیم دوربرت می دارد که نوشته اگر جان ندارد جان می دهد و از این مزخرفات…دست کم خودت اینرا بفهم . که یا باید زندگی کرد یا فکر.دوتائی با هم نمی شود.

-پس چطور من و تو با هم و جلوی روی هم نشسته ایم؟

- اولا برای اینکه همیشه نفر سومی میان ما وساطت می کند. و بعد برای اینکه هنوز هیچکداممان از میدان در نرفته ایم.


…و همین جور.پس از آن خودکشی یک ماه آزگار این دو شخص جلوی روی هم نشستند و بحث کردند و کردند ولی بیفایده. و در این مدت همریش من سرتیپ شد. و بعد هم آخرین فصل کتاب عزاداری را با جلد قطور یک سنگ مرمر ظریف و خوش تراش روی قبر خواهر زن انداختیم و بعد من خودم تنها روانهء سفر شدم.دری به تخته خورده بود و پنج ماهه.و شروع از پاریس.ماه اول در پاریس معقول بودم و مطالعات فرهنگی و گزارشهای مرتب و کتاب های تازه و حرف های تازه و دیگر اباطیل.اما به سویس که رسیدم دختر مهماندار چنان زیبا بود که پای شخص اول لنگید. و شخص دوم شد اختیاردار کار تن. و افسارم را گرفت و کشید به همانجاها که هر لر دوغ ندیده ای باید سراغ گرفت.تنعم از آزادی پائین تنه ای.تنها تجربه ای که ما شرقی ها در فرنگ از آزادی می کنیم.پانزده روز در سویس بودم.سه روز آخرش زوریخ.که یک مرتبه یاد آن اولدفردی افتادم با پیغمبرهایش و همیان گچی کمرش.گفتم سراغش را بگیرم.ولی پیداش نبود.همین جوری شد که روز آخر رفتم سراغ یک طبیب دیگر.دکتر باوئر.ژنی کولوگ! درست عین دوتا ورد. اما جوان بود و بگو و بخند.دیوارها خیلی زود ریخت. و باز تمنای نزول اجلال حضرات اسپرم و باز میدان میکروسکپی و باز همان یکی دو سه تا در هر دو میدان.و بعد تحقیقات از حالات پدرم و مادرم و زنم و بعد معاینهء پایین تنه.و بعد درآمد که:
-مگر مسلمان نیستید؟
گفتم چرا.گرچه خودش دیده بود.بعد یک مرتبه درآمد که:
-چرا یک زن جوان نمی گیری؟
که اول داغ شدم و دستپاچه.بهوای سفت کردن کمرم رویم را برگرداندم و بخودم که مسلط شدم گفتم:
-یعنی خیال می کنید فایده دارد؟
-اگر حالا یک درصد شانس داری با عوض کردن زن می شود پنجاه درصد.
-بهمین صراحت؟
-بهمین صراحت.و اصلا اگر بدانید غربی ها چه حسرت شما را می خورند.
خیلی واقع بین بود.بله.واقعیت را خیلی خوب می شناخت.حتی آب دهان خودش هم راه افتاده بود.خودمانی تر که شدیم من داستان اولدفردی را برایش گفتم و پرسیدم پس چرا او آنجور گفت؟
-چه میدانم.شاید چون زنت همراهت بود.راستی میدانی پارسال مرد.
-عجب!…و بلند به خودم گفتم: نکند سق پائین تنهء ما سیاه باشد؟یارو پرسید:
-چه می گفتی؟
-طلب آمرزش می کردم.
و بعد تشکر به اضافهء یک اسکناس و بعد خداحافظی.حتی نسخه هم نمی خواستم.چه نسخه ای بهتر از آن که داد؟
و بعد رفتم آلمان.در بن و کلن دست به عصا بودم.ارادتمندان زیاد بودند و مدام با هم بودیم و خلاف شان حضرت شخص اول بود که خودش را بندهء شخص دوم نشان بدهد.اما به هانور که رسیدیم باز شخص دوم همه کاره شد.برف و سرما بدجوری بود و یک شب چنان هوای نحسی شد که هفده نفر را خفه کرد و همهء پیرپاتال ها را تپاندند اطاق ها و رختخواب ها سرد بود و من از کیسهء آب گرم بدم می آمد.و رسما وسط خیابان دختر بلند کردم.در برلن فرصت تجربه های دیگر نبود.چون تجربهء پشت دیوار زنده تر بود که بر صفحهء اعلام قیمت بورس بانک ها ملموس تر بود تا در تن تکه های نخراشیدهء سیمان دیوار باسیم های خاردار بر فرازش. و راهروهای مترو که مثل راهروهای زندان خلوت بود و شهر که پر از پیرها بود و خیابانها و پارک ها و میدان ها که هیچ علت وجودی نداشتند و به هامبورگ هم تا رسیدیم پریدیم.اما در آمستردام قضیه جدی شد.یعنی شخص دوم کار دستمان داد.زنی تازه از شوهر طلاق گرفته و تور اندازه و همسن و سال خودم.وخدمتکار به تمام معنی.و لری دوغ ندیده تر از من .هفت روز بسش نبود.دنبالن آمد لندن.ده روز هم آنجا.و برگشتن هم مرا کشید به آمستردام.و دو روز از نو.و اگر بچه دار شدم؟…وکه خوب .معلوم است.می گیرمت.و از این حرف و سخن ها.و من به عمد نسخهء دکتر را بکار می بستم.تا سفر تمام شد و برگشتم.و کاغذها و کاغذها و من مدام چشم براه.چشم براه خبر.خبر گویندهء…که در دیار کفر کاشته بودم .یک ماه گذشت و دو ماه گذشت و سه ماه گذشت و خبری نشد.کاغذ می آمد اما خبر نمی آمد.و کلافگی و سرخوردگی و بدتر از همه اینکه زنم نه تنها بو برده بود بلکه همه چیز را می دانست.و کاغذها را وا می رسید و محیط خانه سه ماه تمام بدل شد به محیط اتاق بازپرسی.تاعاقبت درماندم.همهء قضایا را از سیر تا پیاز برایش گفتم و تصمیم گرفتم بنشینم و مطلب را دست کم برای خودم حل کنم.وچه جور؟با نوشتن. و نوشتم و نوشتم تا رسیدم به آن قضیهء آخر صف بودن و نقطهء ختام و دیگر اباطیل…که یک مرتبه جا خوردم.خوب.ببینم مگر این دیگران با تخم و ترکه هاشان چه چیز را به چه چیز وصل می کنند؟کاروانسرای وسط کدام راهند؟ یا پلی سر کدام دره؟ یا پیوند دهندهء کجای خط به کجایش؟و اصلا کدام خط؟بله.دور از شهید نمایی و خود نمایی. و همچنین دور از جوازی برای نمایش یک عقده.
در وهلهء اول یک پسر یعنی رابطه ای میان پدری با نوه ای.رابطهء خون و نسل. و نیز نقل کنندهء فرهنگ و آداب و از این خزعبلات.یعنی دوام خلقت.چیزی که حتی دهن کجی بردارنیست.به عظمت خود خلقت.عین مدار خلق و نشور. و البته که چنین عظمتی بی درزتر و پرتر از آن است که به علت عقیم بودن تو ککش بگزد.روزی میلیونها نفر می زایند و همینقدرها کمتر می میرند. و جمعیت دنیا دارد از سه ملیارد هم می گذرد و در چین و هند سقط جنین را تشویق هم میکنند و دیگر اخبار وحشت زا و آن حقه بازی های مالتوس برای اداره کردن خلایق که بله قحطی آینده و تنگ شدن جا روی کرهء زمین و دیگر اباطیل…به این صورت ما دو نفر هم که نباشیم دنیا می گردد با خلقش و آدمهایش و مذهب ها و حکومت ها و سیاست ها.مثلا اگر پدر من بجای سه پسر دو تا می داشت چه می شد؟ واقعا چه چیزی از دنیا کم می شد؟ واقع بین که باشیم در قدم اول مادرم یک شکم کمتر زاییده بود و بهمین اندازه شیرهء جانش را کمتر حرام کرده بود و حالا سر شصت و چند سالگی این جور بدل به یک کیسهء استخوان نشده بود.با آسم و شب بیداری و چشمی که مردهء خواندن یک سورهء قرآن است. و بعد؟ بعد نانخور پدرم کمتر می شد.و بهتر می توانست فقر ناشی از آن کله خری زمان داور را تحمل کند.همان کله خری که وادارش کرد محضر شرع را ببندد و تمبر دولتی را به عنوان زینت المجالس هر سند معامله و عقدی نپذیرد.و بعد؟ همهء کلاسهای همهء مدارسی که چون پلکانی مرا از شش سالگی به چهل سالگی رسانده اند به اندازهء یک نفر خلوت تر می بود. و این خلوت تر بودن کلاسها تا تو در لباس شاگردی بودی چه بهتر برای دیگران. و وقتی هم که با اهن و تلپ یک معلم به کلاس رفتی-اگر نمی رفتی چه می شد؟ حساب کرده ام. جمعا به اندازهء پنج هزار ساعت دستگاه فرهنگ مملکت بی معلم می ماند.دور از خود نمایی و شهیدنمایی این تنها لطمه ای است که نبود من به دستگاه اجتماع می زد و تازه چه لطمه ای؟ خود من در طول مدت همهء این سالها و درسها و کلاسها جای خالی بیش از پانصد معلم را باز دقیق حساب کرده ام. و با واقع بینی-به چشم خودم دیده ام.به این طریق من هم که نبودم پانصد تا می شد پانصد و یکی.و این در قبال نسبت های نجومی واقعیت چیزی است در حکم یک میلیونیم صفر.پس اینجای قضیه چندان در بند تو نیست.رودخانه ای است دور از بوتهء عقیم تن من و می رود. امری است ورای من.و حکم کننده.آمر.و این منم که مامورم. و اصلا نکند این غم تخم و ترکه نیز خود نوعی احساس قصور در تکلیف است؟قصور در اجرای امر آمر؟بهر صورت این رود می رود.بی اعتنا به هزاران جوئی که از آن هرز می رود یا به مرداب یا در کویری می خشکد.پس زیاد به لغات قلمبه نگریز.که آخر جاده و لب پرتگاه و نقطهء ختام.اینها لوس بازی است.از واقعیت دور نشو.بیا نزدیک تر.نزدیک به خودت.بله.به این بوتهء عقیم.به این میدان میکروسکوپی. و ببین که بحث فقط بر سر دوام خودخواهی تو است.این تویی که الان هست و باید پس از شصت هفتاد سال بمیرد که چهل و چند سالش را گذرانده و به این مرگ راضی نیست.
این بوته که نه باری می دهد و نه گلی بر سر دارد و فقط ریشه ای دارد در خاکی.و گمان کرده است که بهیچ بادی از جا نمی جنبد .خیلی ساده.این تو می خواهد خودش را در تن فرزندش یا فرزندانش شما کند و شصت سال دیگر یا پنجاه سال دیگر –یا نه-چهل سال دیگر.بپاید.و بعد یک بوتهء دیگر و یکی دیگر…و حالا بوته ها. و کمی نزدیگ تر برود و کمی نزدیک تر بخاک مرطوب کناره اش. و اینک آب. و بعد درختی و ریشه ای قرص و سری بفلک…مگر نه اینکه سلسله نسب ها را شجره نامه می گویندو بشکل درخت می کشند؟..می بینی که همین هاست.و آنوقت تازه که چه؟ مگر نمی بینی که حوزهء وجودی تو حوزهء سیل ها است و زلزله ها؟ و ریشه برکن و نیستی آور. و سال دیگر بر نطع گستردهء سیل جسد هزاران آدمیزاد شناور است.چه رسد به درخت ها.و در آن سفر دیدی که دهکده ها درست همچون لانه های زنبور بودند لگد مال شده و دریده .لاشه درخت ها همچون چوب جارویی که بچه ای به جستجوی زنبورها به لانه فرو کرده؟…و اصلا از این شاعر بازیها درگذر.ببین سه نسل که گذشت چه چیزی از وجود جد و امجد در تن نوه و نبیره می ماند؟مگر تو خودت، از جدت چه می دانی ؟حتی او را ندیده ای.یعنی وقتی تو بدنیا آمدی جا برای او تنگ شده.تو فقط پدرت را دیده ای. و اولی ترین کسی که چیزها ازو در تن داشته باشی. و در ذهن.و راستی از پدر در تو چه ها هست؟در این شک نیست که هست.اما مگر تو عکس برگردان یک پدری؟ ترکیب مغز و خون وشباهت صورت و اخلاق وآن تندخوئی ها وآن زودجوشی و آن کله خریها همه بجای خود. تو اگر هم اینطور نبودی جور دیگری بودی.عین شباهت پدری دیگر با فرزندی دیگر.اما بگو ببینم بازای بشریت چه در تو هست که در پدرت نبود یا چه ها در او بود که در تو نیست؟وجوه تشابه را رها کن.وجوه امتیاز را ببین.اگر هم تشابه می بود که لازم نبود تو از مادر بزایی.پدرت بجای تو هشتاد سال پیش از مادری دیگر زاده بود.عبث که نیست این دوام خلقت و این تکرار تولدها.هر تولدی دنیایی است.عین ستاره ای.تو ورای پدرت زاده ای.او زاد و مرد.ستاره اش از آسمان افتاد.اما تو هنوز نمرده ای.و ستاره ات هنوز کورسو می زند.درست است که از پدر چیزها در تو است ولی ببینم آیا تو فقط گوری هستی بر پدری؟یادت هست که این گور پدر جای دیگر است و تو خود سنگش را دادی کندند و برادرت به کنجکاوی یا بقصد تبرک یا به لمس نزدیکتری از مرگ و آخرت و آن عوالم دیگر…پیش از پدر رفت تویش خوابید و زمزمه پیچید میان مریدان…یادت نیست؟بله.مثل اینکه باید بروم سراغ پدرم.گرچه زنده که بود برای حل مشکلاتم از او می گریختم.بله.بترتیب تاریخی.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محسن ( شنبه 86/10/8 :: ساعت 1:18 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

دکتر شریعتی مردی با اندیشه ناب ( سخن سوم )
دکتر شریعتی مردی با اندیشه ناب ( سخن دوم )
دکتر شریعتی مردی با اندیشه ناب( سخن اول)
گل زیبای من
گل من
تو و خداوند نه تو و مردم
در فنای خویش بقا یافتن!
طاقت فرساترین درد تنهایی است.
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 4
>> بازدید دیروز: 0
>> مجموع بازدیدها: 57566
» درباره من

برای دیدن من دلت را دیده کن دیدی که تنهایم
محسن
بنام خداوند خالق انسان ها به نام انسانها خالق غم ها به نام غمها به وجود آورنده ی اشک ها به نام اشک ها تشکیل دهنده ی قلب ها به نام قلب های ایجادگه عشق به نام عشق زیباترین خطای انسان تمام آنچه که فکر می کنم مال من است،‌ تقدیم شمایی که قلب هایتان را دوست دستها و دستنوشته هایم می دانید. سلام هم سایه ها، ‌سلام هم قلب ها،‌سلام به تویی که فکر می کنی می شود بهتر از این نوشت و سلام به تویی که فکر می کنی بهتر از این نمی شود. سلام به ناگفتنی هایی که با خودتان می آورید و بازپس می برید و سلام به حرفهای قشنگی که برایم جا می گذارید. دنیای کوچک من هم پر است از همان خیال های طلایی که هیچ وقت نمی شود فروخت، پر است از دریاهایی که با تمام کوچکی ، برای نشستن روی ساحلش و قدم زدن روی ماسه هایش به قدر کافی بزرگ است. من همیشه منتظرم تا مسافری آشنا بیاید تا دروغ پنداران ببینند که در دریاهای خیال هم ،‌ قایق هایی واقعی برای پارو زدن هست و روی درخت های احساس هم پرنده هایی هستند که فقط برای ایمان آورندگان آوازهای آشنا می خوانند... mohsenirani4217@yahoo.com

» آرشیو مطالب
آذر86-گنج اول
آذر86-گنج دوم
اثر منتشر نشده جلال آل احمد
دی 86-گنج اول
دی 86-گنج دوم
بهمن 86-گنج اول
اسفند86-گنج اول
فروردین87-گنج اول
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
بهمن 91- گنج نو

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
جم جمه
عاشقان فیگو
برای طرفداران فیگو
دختری از جنس آسمان
نتایج زنده مسابقات فوتبال
دانلود نرم افزار
خبرگزاری ایرنا
خبرگزاری ورزش ایران
سایت برنامه نود
خبرکزاری دانشجویان
باشگاه اینترمیلان ایتالیا
مجموعه اسم های ایرانی
همراه اول
کدهای جاوا اسکریپت
نهاد ها و ارگان های دولتی

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان





» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» موسیقی وبلاگ

» طراح قالب