ای که قلبت غصه دار کربلاست
خواهر اینجا دیار کربلاست
از همان روز سر آغاز سفر
دید? تو اشکبار کربلاســت
زینبا روح حسینت سالها
لحظه لحظه بی قرار کربلاست
کن تماشا خوب گلهای مرا
فصل گلچــین بهار کربلاست
این همان وادی قربانی ماست
مدفن ما شوره زار کربلاست
غربت شهر مدینه دیده ای
آن زمین هم از تبار کربلاست
باغهایی را که می آید نظر
لشکر حرّ در غبار کربلاست
این جوانان جملگی پرپر شدند
اکبرم هم جان نثار کربلاست
می رود اینجا همه سرها به نِی
رأس بر نِی پاسدار کربلاست
تو اسیر و جسم من در موج خون
آری این پایان کار کربلاست
غربت و خون آتش و ظلم و عطش
زینبم در انحصار کربلاست
زیر سمّ اسبهای کوفیان
سینه هامان خاکسار کربلاست
باز محرم رسید، دلم چه ماتمزده
کسی میان این دل، خیمه ماتم زده
باز محرم رسید، شدم چه حیران و مست
از این همه عاشقی، دوباره ام مست مست
باز محرم رسید، میکده ها وا شدند
تمام عاشقانت، واله و شیدا شدند
باز محرم رسید، این من و گریه هایم
رفع عطش می کند، فرات اشک هایی
باز محرم رسید، شهر سیه پوش توست
دل ، نگران رنج خواهر مظلوم توست
باز محرم رسید، مدرسه عشق باز
کلاس درس زینب، کار نموده آغاز
باز محرم رسید، وعده گه بیدلان
فصل جنون و مستی، صاحبِ صاحبدلان
باز محرم رسید، تا سحر آواره ام
میان میخانه ها، مستم و دیوانه ام
باز محرم رسید، عاشقی سوداگریست
گرمی بازار عشق، شور دل زینبیست
دلم می خواست کسی در حوالی احوال من نبود
دلم برای خواندن همان آواز قدیمی تنگ است .
من از پلک گشوده این پنجره ها می ترسم
باید بروم جایی دو ر
باید جایی دور بروم
دیگر نه مولوی را دوست دارم و نه حوصله حافظ را...
تنها به کوچه می نگرم
عده ای مغموم از این کوچه مشرف به پسین می گذرند
رخت هایشان تاریک
چشمهایشان خیس
اما من دلشان را از این پیشتر ، جایی دور دیده بودم .
زیباترین نگاه تو تقدیم به خودم
چرا که لایق ترینم
برای منی که دوردست ها ، خوشی ها و تمام کاش های خوب
را به آمال داشتن تو فدا کردم
می خواهم خوشبخت باشم
خوشبختی یعنی همان نگاه تقدیمی تو
در حواشی شعرهایم
در عبور از معابر باد
دیدم مردمانی که گفتند ساده ایم و نبودند
عاشقیم و عاشقی ندانستند
آینه رسم ماست و شکستند آینه
تو تکلیفمان را روشن کن
تو اینجا و در کنار این دل بی درمان می مانی
یا در نردبان سکوت و سقوط بالا و پایین روم
وصل تو را دم می زدم هر دم ...
می دانم ،
در نبودم ،
وصل تو می آید .
هنوز نمی دانم با مرگم
این دو سه نام را
با کدام اجازه خواهم برد
انسان
عدالت ،
و عشق
اگر زخم هایم به التیام برسند
فصل خوش مرگی است
نمی دانم کجا خوانده ام بر آب ،
که هرچه بنویسی آب –
باران نخواهد بارید!
- مهم آسمانی ست که بالای گریه ها ت
راز دار تکلم تشنگی ست.
نمی دانم از کدام تشنه شنیده ام ،
که همپیاله ی آسمان از خواب آب خواهیم گذشت .
آیا اگر نترسیم
برای بروز آن حرف نانوشته
فرصتی باقی خواهد ماند
دیگران نبودند که ما زاده شدیم ،
اما به قولی ؛ ما می میریم تا دیگران زندگی کنند !
دیرگاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا می خواند،
لیک پاهایم در قیر شب است.
رخنه ای نیست در این تاریکی:
در و دیوار بهم پیوسته.
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته.
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است.
روزگاری است در این گوشة پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است.
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد.
می کنم هر چه تلاش،
او به من می خندد.
نقش هایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود.
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دست ها، پاها در قیر شب است.
تیغه چاقو
تیغه من بود
شب تولدم
از هر ستاره ،
یک چاقو می درخشید
تنها من و چاقو
آوازهای پنهان فلز را
با هم خواندیم
صدای شعر تیغه ات
نا فرمان و رفیق است
تیغه ات به گل سرخ
شبنم می شد
در آن سالها
انسان دو نیم بود
نیمی از او
در تخم چاقو زندگی می کرد
جهان را که گلوله و باروت ،
ویران کرد
چاقو فقط یار عاشقان ماند.
در کنار تو
کنار ساحل تیغه ات می دوم ای یار
بعد از این همه سال از گم شدنت
گوش به صدای آوازت دارم
تا باز شود
مزرعه ای از هزاران تیغه باز
که خورشید در تمامشان ،
یکدست ،
نور باریده است .
می خواهم با اعتراض ،آواز تیغه های باز را
بخوانم...
مدت ها بود از چهره ام بی خبر بودم
صدای دوربین که آمد
به آن لکه سرخ دلخوش شدم
در آن همه بی خبری
من همیشه
لباس سراسر سیاه به تن داشتم
شما در تمام سفرها
لکه سرخی شدید
که جای قلبم ایستادید
همه چیز دوبار بود
مرثیه اول را به خاطر ندارم
اگر این بار از یادم برود
به عشق و آن گل سرخ
دل خوش می مانم
در سرزمین بی آسمان
پرندگان به جرم پرواز
محکومند
کفتاران نمی پرند
در سرزمین صیادان
پرندگان به جرم آرزوی پرواز
محکومند
صیادان نمی پرند
در سرزمین عدالت و آفتاب آسمان شفاف است
صیادان به حسرت آسمان
محکومند
پرندگان آزاد می پرند