نشسته ام اینجا تا تو برگردی
به امید خبر های تازه ای
ساعت هاست نشسته ام
به اندازه سپیدی مو
به اندازه لرزش دست
به فراوانی یک عمر دیده
در انحنای روزگاران سپید وسیاه
کشف واژه دوست داشتن
و احساس ماندن
به حرمت وعده های اولی
ماندم آخر زندگی
نشسته ام اینجا تا تو برگردی
به امید تحفه ای
تحفه دیدار توست
لغزش دستم عمر رفته ام نیست
سنبل شادی درونیست
در این بارش ستاره و خاک
آرزوی تو رو دارم
دیرگاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا می خواند،
لیک پاهایم در قیر شب است.
رخنه ای نیست در این تاریکی:
در و دیوار بهم پیوسته.
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته.
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است.
روزگاری است در این گوشة پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است.
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد.
می کنم هر چه تلاش،
او به من می خندد.
نقش هایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود.
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دست ها، پاها در قیر شب است.
تیغه چاقو
تیغه من بود
شب تولدم
از هر ستاره ،
یک چاقو می درخشید
تنها من و چاقو
آوازهای پنهان فلز را
با هم خواندیم
صدای شعر تیغه ات
نا فرمان و رفیق است
تیغه ات به گل سرخ
شبنم می شد
در آن سالها
انسان دو نیم بود
نیمی از او
در تخم چاقو زندگی می کرد
جهان را که گلوله و باروت ،
ویران کرد
چاقو فقط یار عاشقان ماند.
در کنار تو
کنار ساحل تیغه ات می دوم ای یار
بعد از این همه سال از گم شدنت
گوش به صدای آوازت دارم
تا باز شود
مزرعه ای از هزاران تیغه باز
که خورشید در تمامشان ،
یکدست ،
نور باریده است .
می خواهم با اعتراض ،آواز تیغه های باز را
بخوانم...
مدت ها بود از چهره ام بی خبر بودم
صدای دوربین که آمد
به آن لکه سرخ دلخوش شدم
در آن همه بی خبری
من همیشه
لباس سراسر سیاه به تن داشتم
شما در تمام سفرها
لکه سرخی شدید
که جای قلبم ایستادید
همه چیز دوبار بود
مرثیه اول را به خاطر ندارم
اگر این بار از یادم برود
به عشق و آن گل سرخ
دل خوش می مانم
در سرزمین بی آسمان
پرندگان به جرم پرواز
محکومند
کفتاران نمی پرند
در سرزمین صیادان
پرندگان به جرم آرزوی پرواز
محکومند
صیادان نمی پرند
در سرزمین عدالت و آفتاب آسمان شفاف است
صیادان به حسرت آسمان
محکومند
پرندگان آزاد می پرند
خداوند تنهایان را در خانواده ها جای
می دهد او محبوس شدگان را با آواز
خواندنی به پیش هدایت می کند اما سرکشان
در سرزمینی خشک و لم یزرع به سر خواهند برد
آیا خداوند برای همیشه ما را طرد
کرده است ؟ آیا بار دیگر لطفش را
نمایان خواهد ساخت ؟ آیا عشق پایدارش
برای همیشه از میان رفته است ؟
آیا تا ابد پیمانش را در هم شکسته است ؟
آیا فراموش کرده بخشاینده باشد؟
آیا در خشم خودرحمتش را دریغ داشته است ؟
God sets the lonely in
families he leads forth
the prisoners with singing
but the rebellious live
in a sunscorched land
With the lord reject for ever?
Will he never show his favor
again? Has his unfailing love
vanished forever ? has his
promise failed for all time ?
Has god forgotten to be
merciful ? has he in anger
with held his compassion?
تمام قصه ها ، با بود یکی
و نبود یگری آغاز می شوند
که : یکی بود ، یکی نبود !
یکی رفته بود و یکی مانده بود !
مانده بود و گریه کرده بود ....
من و تو ما بودیم ! همراه و همنگاه ، همبغض و همصدا ،همپا و پا به راه ... تو اما دلت با من نبود ! گفتم این سیب سرخ را می چینم تا کودکان بهانه گیر فردا نگویند که « آدم » ی در میان این همه آدمی نبود و در تقسیم آن همه علاقه ، «رفتن » سهم ساده ی تو شد و « ماندن » سهم دشوار دست های تنهای من . امروز هم نه گلایه ای از این همه انتظار ، نه بهانه ای از نمناکی کاغذ ، راضی به رضای همین زندگی و چشم به راه طنین ترانه و باران ، در خوابهایم بیدار می شوم و در بیداریم می میرم . یک پا به راه رویا و یک پاه به بن بست بیداری . خوابگرد و گریه نشین . همین !
حالا ، بی بی بالانشین من !
نگو که در کوچه گربه ها شاخ می زنند ، نگو که هنوز اشک تمساح ته نکشیده ، آخر قصه رو سیاهی به زغال شعله های غزل سوز می ماند .
برگرد و دستم را بگیر ! بی بی باران !
می خواهم در کنار تو بر برگ های بوسه بنویسم :
آبی ترین آبی دنیا ،
همین آسمان خاکستری خانه ی من است !
همیشه حواسم به بی صبری این دل ساده بود !
نه وقتی برای رج زدن روزهای رد شده داشتم !
نه حتی فرصتی
که دمی نگاهی به عقربه ثانیه شمار ساعت بیندازم !
با آرزو های آنور دیوار زندگی کردم !
با خواب های بر باد رفته !
منتظر بودم روزی بیاید ،
که همه در خیابان به یکدیگر سلام کنند ،
چراغ تمام چهار راهها سبز شود
و همسایه ها
خواب پراید سفید و موبایل بدون قسط
و کابوس چک بر گشتی نبینند !
چاقو تیز کن ها بادکنک بفروشند
و سر و کله تو
از آنسوی سایه سار فانوس ها پیدا شود !
هنوز هم منتظرم !
از گریه های مکررم خجالت نمی کشم !
سکوت بیمارستان بیداری را رعایت نمی کنم !
کاری به حرف و حدیث این و آن ندارم!
دکارت هم هرچه می خواهد بگوید !
*
***
*****
***
*
من خواب می بینم ،
پس هستم !
فرض کن پاکنی برداشتم
و نام تو را
از سرنویس تمام نامه ها
و از تارک تمام ترانه ها پاک کردم !
فرض کن با قلمم جناق شکستم !
به پرسش و پروانه پشت کردم
و چشمهایم را به روی رویش رویا و رو شنی بستم !
فرض کن دیگر آوازی از آسمان بی ستاره نخواندم ،
حجره حنجره ام از تکلم ترانه تهی شد
و دیگر شبگرد کوچه شما
صدای آوازهای مرا نشنید !
بگو آنوقت ،
با عطر آشنای این همه آرزوها چه کنم ؟
با التماس این دل در به در !
با بی قراری ابرهای بارانی ...
باور کن به دیدار آینه هم که می روم ،
خیال تو از انتهای سیاهی چشمهایم سوسو می زند !
موضوع دوری دستها و دیدارها مطرح نیست !
همنشین نفسهای من شده ای ! خاتون !
با دلتنگی دیدگانم یکی شده ای !
رهایم کردی و رهایت نکردم!
گفتم حرف دل یکیست!
هفتصدمین پادشاه را هم اگر به خواب ببینی،
کنار کوچه بغض وبیداری
منتظرت خواهم ماند!
چشمهایم را بر پوزخند این و آن بستم
و چهره تو را دیدم!
گوشهایم را بر زخم زبان این و آن بستم
و صدای تو را شنیدم!
دلم روشن بود که یک روز،
از زوایای گریه هایم ظهور می کنی!
حالا هم،
از دیدن این دو سه موی سفید آینه تعجب نمی کنم !
فقط کمی نگران می شوم!
می ترسم روزی در آینه،
تنها دو سه موی سیاه منتظرم باشند
و تو از غربت بغض و بوسه بر نگشته باشی !
تنها از همین می ترسم!