سلام می کنم به باد ،
به بادکنک و بوسه ،
به سکوت وسوال
و به گلدانی ،
که خواب گل همیشه بهار می بیند !
سلام می کنم به چراغ ،
به «چرا» های کودکی ،
به چال های مهربان گونه تو !
سلام می کنم به پاییز پسین پروانه ،
به مسیر مدرسه ،
به بالش نمناک ،
به نامه های نرسیده !
سلام می کنم به تصویر زنی نی زن ،
به نی زنی تنها ،
به آفتاب و آرزوی آمدنت !
سلام می کنم به کوچه ، به کلمه ،
به چلچله های بی چهچه ،
به همین سر بی هوایی ساده !
سلام می کنم به بی صبری ،
به بغض ، به باران ،
به بیم باز نیامدن نگاه تو...
باور کن من به یک پاسخ کوتاه ،
به یک سلام سرسری راضیم !
آخر چرا سکوت می کنی ؟
عاقبت این نبود
خانه ی سالمندان
خانه ی شما نبود
دیوار بلند غریبی ،
دیوار شما نبود.
شما که پرواز را به جوانی و عشق پر دادی ،
کز کرده در خانه فراق ،
پرواز شما نبود
شما که با انگشت کوچکت
عسل به دهان ما ریختی ،
آواز های دور و تلخ ،
آواز شما نبود
شما که بچه ها را
روزهای آفتاب و تعطیل
به مدرسه وسینما می بردی
نمایش به مرگ نشستگاه
نمایش شما نبود.
شما که گل به سر عروسان عاشق ریختی
زمستان سرد و تنها
فصل شما نبود
ما که روز اول عید
به سفره و ماهی ،
در انتظار عیدی شما بودیم
عید شما ،
در خانه سالمندان نبود
جای شما
در اول کتاب بود و ...
آغاز نوشتن را
با صدای شما آغاز کردیم
جای شما در کاغذ کاهی گم شده در باد نبود
عاقبت کشت زار سبز
این گونه نبود
خانه سالمندان
خانه شما نبود
امروز ،چرکنویس پاک یکی از نامه های قدیمی را
پیدا کردم !
کاغذش هنوز ،
از آوار آن همه واژه بی دریغ
سنگین بود !
از باران آن همه دریا !
از اشتیاق آن همه اشک !
چقدر ساده برایت ترانه می خواندم !
چقدر لبهای تو
در رعایت تبسم بی ریا بودند !
چقدر جوانه رویا
در باغچه بیدارمان سبز می شد !
هنوز هم که سرحال باشم ،
کسی را پیدا می کنم
و از آن روز های بی برگشت برایش می گویم !
نمی دانی مرور دیدارهای پشت سر چه کیفی دارد !
به خاطر آوردن خوابهای هر دم رویا...
همیشه قدم های تو را
تا حوالی همان شمشاد های سبز سر کوچه می شمردم ،
بعد بر می گشتم
و به یاد ترانه تازه ای می افتادم !
حالا ، بعضی از آن ترانه ها ،
دیگر هم سن وسال سفر کردن تو اند !
می بینی ؟ عزیز !
برگ تا نخورده ی آن چرکنویس قدیمی ،
دوباره از شکستن شیشه ی پر اشک بغض من تر شد !
می بینی ؟
کاش شروع نمیکردم !
کاش .......
خسته شدم از خودم
خسته از جور زمانه یا فلک
نمیدونم تا حالاشده همه چیز داشته باشین ولی هیچی نداشته باشین ؟
ولی زندگی اجباریه
شاید آن لحظه که سهراب نوشت
تا شقایق هست زندگی باید کرد
خبر از درد گل یاس نداشت
باید اینگونه نوشت
هر گلی باشی چه گل میخک و یاس
زندگی اجباریست .....
دکتر شریعتی انسانها را به چهار گروه زیر دسته بندی کرده است :
دسته اول ؛ آنانی که وقتی هستند هستند ، وقتی که نیستند هم نیستند
عمده آدم ها حضورشان مبتنی به فیزیک است . تنها با لمس ابعاد جسمانی آن هاست که قابل فهم می شوند . بنابر این اینان تنها هویت جسمی دارند
دسته دوم ؛ آنانی که وقتی هستند نیستند ، وقتی که نیستند هم نیستند
مردگان متحرکی در جهان ، خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانی وا گذاشته اند . بی شخصیت اند و بی اعتبار .هرگز به چشم نمی آیند . مرده و زنده شان یکی است
دسته سوم ؛ آنانی که وقتی هستند هستند ، وقتی که نیستند هم هستند
آدم های معتبر و با شخصیت . کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودشان هم تاثیرشان را می گذارند.کسانی که همواره به خاطر ما می مانند . دوستشان داریم و برایشان ارزش قائلیم
دسته چهارم ؛ آنانی که وقتی هستند نیستند ، وقتی که نیستند هستند
شگفت انگیز ترین آدم ها در زمان بودشان چنان قدرتمند و باشکوه اند که ما نمی توانیم حضورشان را در یابیم ، اما وقتی که از پیش ما می روند نرم نرم آهسته آهسنه درک می کنیم . باز می شناسیم . می فهمیم که آنان چه بودند چه می گفتند و چه می خواستند. ما همیشه عاشق این آدم ها هستیم ، هزار حرف داریم برایشان ؛ اما وقتی در برابرشان قرار می گیریم قفل بر زبانمان می زنند ، اختیار از ما سلب می شود سکوت می کنیم و غرق در حضور آنان مست می شویم و درست زمانی که می روند یادمان می آید که چه حرف ها داشتیم و نگفتیم . شاید تعداد این ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد
دلم می خواست کسی در حوالی احوال من نبود
دلم برای خواندن همان آواز قدیمی تنگ است .
من از پلک گشوده این پنجره ها می ترسم
باید بروم جایی دو ر
باید جایی دور بروم
دیگر نه مولوی را دوست دارم و نه حوصله حافظ را...
تنها به کوچه می نگرم
عده ای مغموم از این کوچه مشرف به پسین می گذرند
رخت هایشان تاریک
چشمهایشان خیس
اما من دلشان را از این پیشتر ، جایی دور دیده بودم .
زیباترین نگاه تو تقدیم به خودم
چرا که لایق ترینم
برای منی که دوردست ها ، خوشی ها و تمام کاش های خوب
را به آمال داشتن تو فدا کردم
می خواهم خوشبخت باشم
خوشبختی یعنی همان نگاه تقدیمی تو
در حواشی شعرهایم
در عبور از معابر باد
دیدم مردمانی که گفتند ساده ایم و نبودند
عاشقیم و عاشقی ندانستند
آینه رسم ماست و شکستند آینه
تو تکلیفمان را روشن کن
تو اینجا و در کنار این دل بی درمان می مانی
یا در نردبان سکوت و سقوط بالا و پایین روم
وصل تو را دم می زدم هر دم ...
می دانم ،
در نبودم ،
وصل تو می آید .
هنوز نمی دانم با مرگم
این دو سه نام را
با کدام اجازه خواهم برد
انسان
عدالت ،
و عشق
اگر زخم هایم به التیام برسند
فصل خوش مرگی است
نمی دانم کجا خوانده ام بر آب ،
که هرچه بنویسی آب –
باران نخواهد بارید!
- مهم آسمانی ست که بالای گریه ها ت
راز دار تکلم تشنگی ست.
نمی دانم از کدام تشنه شنیده ام ،
که همپیاله ی آسمان از خواب آب خواهیم گذشت .
آیا اگر نترسیم
برای بروز آن حرف نانوشته
فرصتی باقی خواهد ماند
دیگران نبودند که ما زاده شدیم ،
اما به قولی ؛ ما می میریم تا دیگران زندگی کنند !
نمی دانم چرا همه می خواهند،
طناب امیدم را
از بام آمدنت ببرند !
می گویند ،
باید تو می رفتی تا من شاعر شوم !
عقوبت تکلم این همه ترانه را ،
تقدیر می نامند
حالا مدتی ست که می دانم ،
اکثر این چله نشین ها چرند می گویند !
آخر از کجای کجاوه کج کوک جهان کم می آید ،
اگر تو از راه دور دریا برگردی ؟
آنوقت دیگر شاعر بودنم ،
چه اهمیتی دارد ؟
همین نگاه نمناک ،
همین قلب بی قرار ،
جای هزار غزل عاشقانه را می گیرد !
می رویم بالای بام بوسه می نشینیم
و تعارف به هم می کنیم !
در باران زیر سایه هم پناه می گیریم !
تازه می شود بالای تمام ابرهای بارانی نشست !
آنوقت ،
آنقدر ستاره به روسری زردت می چسبانم ،
تا ستاره شناسان
کهکشان دیگری را در آسمان کشف کنند !
به چه می خندی ؟
یادت هست که همیشه ،
از خندیدن دیگران
بر چکامه های پر «چرا» یم دلگیر می شدم ؟
اما تو بخند !
تمام ترانه ها فدای یک تبسمت ! خاتون !
حالا برای هم می نویسیم که آمدی
و سبزه صدایت در گلدان سکوتم سبز شد !
می نویسم که دستهای سرد مرا ،
در زمهریر این همه تازیانه گرفتی !
می نویسم که ...
بیدار شو !دل رویا باف !
بیدار شو !