ای جوان
تو میدانی و همه میدانند که زندگی از تحمیل لبخندی بر لبان من،
از آوردن برق امیدی در نگاه من،
از بر انگیختن موج شعفی در دل من عاجز است.
تو میدانی و همه میدانند که
شکنجه دیدن بخاطر تو،
زندانی کشیدن بخاطر تو،
و رنج بردن بپای تو تنها لذت بزرگ زندگی من است!
از شادی توست که من در دل میخندم ،
از امید رهائی توست که برق امید در چشمان خستهام میدرخشد
و از خوشبختی توست که هوای پاک سعادت را در ریه هایم احساس میکنم.
نمیتوانم خوب حرف بزنم،
نیروی شگفتی را که در زیر این کلمات ساده و جملههای ضعیف و افتاده پنهان کرده ام،
دریاب! دریاب!
من تو را دوست دارم.
همه زندگیم و همه روزها و همه شبهای زندگیم،
هر لحظه از زندگیم بر این دوستی شهادت میدهند،
شاهد بودهاند وشاهد هستند.
آزادی تو مذهب من است،
خوشبختی تو عشق من است،
و آینده تو تنها آرزوی من ...
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...
اسپانیایی ها میگن : "عشق ساکت است اما اگر حرف بزند از هر صدایی بلندتر است "ایتالیایی ها میگن: "عشق یعنی ترس از دست دادن تو ! " ایرانی ها میگن : "عشق سوء تفاهمی است بین دو احمق که با یک ببخشید تمام میشود ... نامه ی چارلی چاپلین به دخترش : تا وقتی قلب عریان کسی را ندیدی بدن عریان خودت را نشان نده هیچ وقت چشمانت را برای کسی که معنی نگاهت را نمی فهمد گریان مکن قلبت را خالی نگاه دار اگر هم روزی خواستی کسی را در قلبت جای دهی سعی کن که فقط یک نفر باشد و به او بگو که تو را بیشتر از خودم و کمتر از خدا دوست دارم زیرا که به خدا اعتقاد دارم و به تو نیاز ...
امشب با خدا وعده ی دیدار دارم
قرار است به دنبالم بیآید
به او گفتم که زنگ در را نزند
من گرمایش را حس میکنم
و با حس کردن گرمایش در را می گشایم
به او گفتم که کسی باور نمی کند
قرار است امشب خدا به دنبالم بیآید
قرار است دستانم را در دستانش بگیرد
قرار است با هم قدم زنیم
قرار است با هم پرواز کنیم
قرار است به جنگل برویم
قرار است بالاترین سیب سرخ را برایم بچیند
قرار است به کوه برویم
قرار است به بلند ترین قله مرا ببرد
قرار است به ساحل برویم
قرار است روی شن ها با هم بدویم
قرار است به کویر برویم
قرار است در گرما آبی خنک به دستانم دهد
به من قول داده
که اگر خسته شدم قدم هایش را آرام کند
به من قول داده
که اگر حرف زدم به حرف هایم گوش کند
به من قول داده
که اگر چشمانم خواب آلود شد در آغوشش بخوابم
به من قول داده
که وقت خواب برایم لالایی بخواند
من امشب با خدا قرار دارم
نکند دیر کند
امشب با خدا قرار دارم
بهترین لباسم را پوشیده ام
با خدا قرار دارم
زیبا ترین شعرم برایش سروده ام
قرار دارم
آسمان همچو صفحه دل من، روشن از جلوه های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم، که خیال تو خوشتر از خوابست
خیره بر سایه های وحشی بید، می خزم در سکوت بستر خویش
باز دنبال نغمه ای دلخواه، می نهم سر به روی دفتر خویش
تن صدها ترانه می رقصد، در بلور ظریف آوایم
لذتی ناشناس و رویارنگ، می دود همچو خون به رگهایم
آه ... گویی ز دخمه دل من، روح شبگرد مه گذر کرده است
یا نسیمی در این ره متروک، دامن از عطر یاس تر کرده است
ناشناسی درون سینه من، پنجه بر چنگ و رود می ساید
همره نغمه های موزونش، گوئیا بود عود می آید
آه ... باور نمی کنم که مرا، با تو پیوستنی چنین باشد
نگه آن دو چشم شور افکن، سوی من گرم و دلنشین باشد
بی گمان زان جهان رویایی، زهره بر من فکنده دیده عشق
می نویسم به روی دفتر خویش :
«جاودان باشی ای سپیده عشق»
با توام ای سهراب ، ای به پاکی چون آب
یادته گفتی بهم :
تا شقایق هست زندگی باید کرد
نیستی سهراب ببینی که شقایق هم مُرد
دیگه با چی کسی رو دلخوش کرد
یادته گفتی بهم
اومدی سراغ من نرم و آهسته بیا
که مبادا ترکی بردارد چینی نازک تنهایی تو
اومدم آهسته
نرم تر از پر قو
خسته از دوری راه خسته و چشم براه
یادته گفتی بهم
عاشقی یعنی دچار
فکر کنم شدم دچار
تو خودت گفتی
چه تنهاست ماهی اگه دچار دریا بشه
آره تنها باشه
یار غم ها باشه
یادته می گفتی
گاه گاهی قفسی می سازم ، می فروشم به شما تا به آواز شقایق که در آن زندانی است دل تنهائیمان تازه شود
دیگه حتی اون شقایق که اسیر قفسه
صاحب یک نفسه
نیست که تازگی بده ، این دل تنهائی من
پس کجاست اون قفس شقایقت ، منو با خودت ببر با قایقت
راستی می گفتی
کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود
آره کاشکی دلشون شیدا بود
من به دنبال یه چیز بهترینم سهراب
تو خودت گفتی بهم
بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است
چقدر سخته تو چشایه کسی که تمامه عشقت رو ازت دزدید وبجاش یه زخم همیشگی رو قلبت هدیه داد زل بزنی و بجایه اینکه لبریز کینه و نفرتشی و حس کنی که هنوزم دوستش داری .....
چقدر سخته دلت بخواد سرت و باز به دیواری تکیه بدی که یبار زیر آواره غرورش همه وجودت له شده....
چقدر سخته تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی اما وقتی دیدیش هیچ چیزی جز سلام نتونی بگی.....
چقدر سخته وقتی پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه اما مجبور باشی بخندی تا نفهمه که هنوزم دوسش داری .....
چقدر سخته گل آرزوهاتو تو باغه دیگری ببینی و هــزار بار تو خودت بشکنی و اونوقت آروم زیر لب بگی گل من باغچه نو مبـارک.......
به گواهی تقویم
امروز
عمر سالهای غربتم به سه رسید
نه خاطری به یادش بود و نه جمعی گرد هم آمد
نه شمعی افروختند و نه هدیه ای آوردند
تنها دیشب باران بارید...
یادم است
آنشب که می آمدم هم ,
بارانی بود
چشمان آنانی که به بدرقه ام آمده بودند.
دیشب هم مثل آن شبها
همان تلخ لبخند کهنه را بر لب داشتم:
"شکر غربت
تنهایی مان امسال تنها تر بود..."
شکوه ای نیست:
لااقل باران تنهایم نگذاشت!
تمام بی خوابی شب را انگشت بر پنجره کوبید
خروس خوان صبح بود
گل پونه های وحشی دشت امیدم وقت سحر شد
خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد
من مانده ام تنهای تنها، من مانده ام تنها میان سیل غم ها
گل پونه ها، نامهربانی آتشم زدم
گل پونه ها، بی هم زبانی آتشم زد
می خواهم اکنون تا سحرگاهان بداند
افسرده ام، دیوانه ام، آزرده جانم...
we spend too much time looking for the right person to love or finding fault with those we already love. when instead we should be spending the time to love
ما زمان زیادی صرف می کنیم تا کسی را برای دوست داشتن پیدا کنیم یا خطای کسانی را که دوست داریم بگیریم. اما چه خوب می شد اگر این زمان را برای بیشتر محبت کردن صرف می کردیم