مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آورم که در دستان من
روزگاری شعله میزد خون شعر
سلام بهانه من برای زندگی ....
دلت تنگ است ..... می دانم !!
قلبت شکسته است ..... می دانم !!
دوری برایت سخت است ...... می دانم !
اما برای چند لحظه ای ارام بگیر ..... تا برایت بگویم...
بگویم از دنیایی که به هیچ کس وفا نمی کند....
و مردمی که به جز خودشان هیچ کس را نمی بینند..!
بگویم از انچه که در این مدت بر من گذشت.....
اما گریه نکن ....که حال و هوای تو مرا بارانی تر می کند...
گریه نکن که چشمهای من نیز به گریه خواهند افتاد...
بیا و درد دلت را به من بگو...
و مطمئن باش که قول می دهم ارامت کنم...!
با گریه خودت را ارام نکن....
گریه نکن که اشکهایت مرا نا ارامتر می کند..
گریه تو مرا به دلتنگی های دیرینه ام می کشاند....
گریه نکن چون منهم مانند تو اشفته می شوم..
می دانی که دوست ندارم ان چشمهای زیبایت رو خیس اشک ببینم ..
ای عزیزم ...
ای زندگی ام ....
ای عشقم .....
اینها تمام حرفهایی بود که در اوج دلتنگی با دل نا ارام خود ارام ارام گریستم...
برای دلی که هنوز در نبود تو ....
و ارام ... ارام می میرد...!
باور کن بغض راه گلویم را بسته است....
اما گریه نمی کنم...
می خواهم برایت فقط بنویسم...
اما تو بگو بهانه ام ...
می خواهم به یاد گذشته .... اما اینبار با دستانی سرد اشکهای گونه هایت را پاک کنم ( به یاد روزهای از دست رفته )
بهانه ام :
بیا و دستهایت را در دستهایی بی روجم بگذار....
و به یاد روزهای اول اشنایی مان دوباره ...ببار ...
این بار می خواهم جور دیگری اشکهایت را پاک کنم..!
سرت را بر روی شانه هایم بگذار ...و ارام در گوشم زمزمه کن ...
باور کن به درد دلهایت گوش خواهم کرد...
می دانی اگر هنوز هم دلی برایت مانده باشد
وقتی دست نوشته هایم را می خوانی ....
اشک از چشمان سرازیر می شود....
پس برای اخرین بار هم گریه کن....
چون این درد دلی بود که در اوج بی کسی .....
من نیز با چشمانی خیس برایت نوشتم.....
آموخته ام که : به انسان ها مانند سکوی پرتاب نگاه نکنم.
آموخته ام که : هرگاه که ترسیده ام ، شکست خورده ام.
آموخته ام که : غرور انسان ها را هرگز نشکنم.
آموخته ام که : انسان های بزرگ هم اشتباه می کنند.
آموخته ام که : اگر مایلم پیام عشق را بشنوم ،
خود نیز بایستی آن را ارسال کنم
آموخته ام که : زندگی را از طبیعت بیاموزم ،
مثل ابر با کرامت باشم .
چون بید متواضع باشم ،
چون سرو ، راست قامت ،
مثل صنوبر ، صبور ،
مثل بلوط مقاوم ،
مثل خورشید با سخاوت و
مثل رود ، روان
زودِ زودی ! دیرِ دیرم !
من یه آوازِ اسیرم !
اسیرِ این شبِ پیرم ،
تو مثه ماهِ هلالی ! نازنین ! جای تو خالی !
زیرِ ضربههای رگبار !
تشنهام ! تشنهی دیدار !
منُ به خاطره نسپار !
نگو رؤیای محالی ! نازنین ! جای تو خالی !
خیسم از حضورِ بارون !
منُ از سرما نترسون !
توی چلّهی زمستون ،
لحظهی تحویلِ سالی ! نازنین ! جای تو خالی !
بیتو گریون ، باتو شادم !
ای علاقهی دَمادَم !
سیبِ جادوییِ آدم ،
مُجرمی اما زلالی ! نازنین ! جای تو خالی !
وقتی بودی زنده بودم !
دل از اینجا کنده بودم !
مثلِ یه پرنده بودم !
حالا تو شکسته بالی ، نازنین ! جای تو خالی !
مثه رقصِ برگِ زردی !
یه شهابِ شبْنَوَردی !
خواب دیدم که برمیگردی !
توی کنجِ خوشخیالی ، نازنین ! جای تو خالی !
ترانه یادم نمیاد ، تنها بدون دوسِت دارم !
بدون که با نبودنت ، قدم قدم بَد میارم !
طلسمِ خوشبختیِ من ، چشمای عاشقِ تو بود !
وقتی که بودی میشد از روزای آفتابی سرود !
با تو میشد به ما رسید !
میشد تو رُ نفس کشید !
میشد طلوعِ ممتدُ ،
تو آینهی چشمِ تو دید !
ترانه یادم نمیاد ، اما هنوز کنارتم !
تو یارِ من نیستیُ من ، تا تَهِ دنیا یارتم !
میشد با دستِ عاشقت یه سقفِ پُر ستاره ساخت !
پیشِ حضورِ روشنت قافیه ساخت ، قافیه باخت !
با تو میشد به ما رسید !
میشد تو رُ نفس کشید !
میشد طلوعِ ممتدُ ،
تو آینهی چشمِ تو دید !
ترانه یادم نمیاد ، اما چشات به یادمه !
خاطرهها رُ رَج زدن ، بودنِ من همین دَمه !
ستاره نیس که بشمارم ، خودت باید بیایُ بَس !
با تو میشه ترانه خوند ، تا اوجِ آخرین نفس !
با تو میشه به ما رسید !
میشه تو رُ نفس کشید !
میشه طلوعِ ممتدُ ،
تو آینهی چشمِ تو دید !
یه گُلُ هزارتا گُلدون ! یه غزل صدتا غزلخون !
توی سرسرای آواز ، این همه حنجره مهمون !
بیا از آینه رَد شیم ، بیا پروازُ بَلَد شیم !
بیا بارونُ بفهمیم ! حریفِ این شبِ بَد شیم !
بیا تا آخرِ فریاد ! بیا تا طلوعِ شنْباد !
بیا تا یه ریتمِ تازه ! بیا تا ترانهی شاد !
بیا تا تکرارِ جنون ! بیا تا یخ بستنِ خون !
بیا تا بُنبستِ نفس ! بیا تا سقفِ بیستون !
بیا ! بیا ! تا وابشن پلکای ماتِ پنجره !
میخوام تو رُ داد بزنم ، تا سرطانِ حنجره !
بیا تا دوباره دیدن ! تا سَرِ قله دویدن !
نوبتِ خوندنِ نورِ ، دیگه بسه این شنیدن !
بیا تا رقصِ دوباره ! بیا تا مرزِ ستاره !
بیا تا چشمهی خورشید ! بیا تا گلیمِ پاره !
بیا تا ضیافتِ من ! بیا تا اوجِ شکفتن !
وعدهی آخرِ بوسه ، اونورِ حصارِ پیرهن !
بیا تا تکرارِ جنون ! بیا تا یخ بستنِ خون !
بیا تا بُنبستِ نفس ! بیا تا سقفِ بیستون !
بیا ! بیا ! تا وابشن پلکای ماتِ پنجره !
میخوام تو رُ داد بزنم ، تا سرطانِ حنجره !
تااطلاعِ ثانوی ، نفس نکش آینه دار !
از اینجا تا آخرِ شب هزار تا نقطهچین بذار !
تااطلاعِ ثانوی ، چشماتونُ هم بذارین !
زخم دریدهی شبُ بدون مرهم بذارین !
تااطلاعِ ثانوی ، ترانه لال و کر بشه !
قاصدکِ خبررسون ، دوباره بیخبر بشه !
تاطلاعِ ثانوی ، هیچکسی آواز نخونه !
پرنده واسه جوجههاش ، قصهی پرواز نخونه !
صدای هزارتا فریاد تو سکوتِ شهرِ جادوس !
شهرِ آبستنِ خلوت ، پا به ماهه یه هیاهوس !
ای صدای نو رسیده ! شبُ پُرکن از سپیده !
تو حراجِ شهرِ قصه ، زندگی به شرطِ چاقوس !
ای شبِ قداره به دست ! ای شبحِ بیهمهچیز !
برای فتحِ آسمون ، خونِ ستاره رُ نریز !
ساعتِ خوابِ بیخبر ! زنگِ رهایی رُ بزن !
بذار بازم طلوع کنه ، اون منِ آفتابی من !
باید بخونم اگه شب صِدامُ باور نداره !
وقتی یکی تو آینه اَشکای من رُ میشماره !
باید بخونم توی این قحطیِ شعرُ حنجره !
وقتی تو آستینِ رفیق ، تیغهی تیزِ خنجره !
صدای هزارتا فریاد تو سکوتِ شهرِ جادوس !
شهرِ آبستنِ خلوت ، پا به ماهه یه هیاهوس !
ای صدای نو رسیده ! شبُ پُرکن از سپیده !
تو حراجِ شهرِ قصه ، زندگی به شرطِ چاقوس !
آن شب که بوی زلف تو با بوسه نسیم
مستانه سر به سینه مهتاب می گذاشت
با خنده ای که روی لبت رنگ می نهفت
چشم تو زیر سایه مژگان چه ناز داشت
در باغ دل شکفت گل تازه امید
کز چشمه نگاه تو باران مهر ریخت
پیچید بوی زلف تو در باغ جان من
پروانه شد خیالم و با بوی گل گریخت
آنجا که می چکید ز چشم سیاه شب
بر گونه سپید سحر اشک واپسین
وز پرتو شراب شفق بر جبین روز
گل می شود مستی خندان آتشین
آنکا که می شکفت گل زرد آفتاب
بر روی آبگینه دریاچه کبود
وز لرزه های بوسه پروانگان باد
می ریخت برگ و باز گل نوشکفته بود
آنجا که می غنود چمنزار سبزپوش
در بستر شکوفه زرین آفتاب
وز چنگ باد و بوسه پروانگان مست
دامان کوه بود چو گیسو به پیچ و تاب
آنجا که مهر کوه نشین مست و سرگران
بر می گرفت از ره شب دامن نگاه
در پرنیان نازک مهتاب می شکفت
نیلوفر شب از دل استخر شامگاه
آنجا که می چکید سرشک ستاره ها
بر چهر نیلگون گل شتاب آسمان
در جست وجوی شبنم لغزنده شهاب
مهتاب می کشید به رخسار گل زبان
در پرتو نگاه خوشت شبرو خیال
راه بهشت گم شده آرزو گرفت
چون سایه امید که دنبال آرزوست
دل نیز بال و پر زد و دنبال او گرفت
آوخ! که در نگاه تو آن نشو خند مهر
چون کوکب سحر بدرخشید و جان سپرد
خاموش شد ستاره بخت سپید من
وز نوامید غم زده در سینه ام فسرد
برگشتم از تو هم که در آن چشم خودپسند
آن مهر دلنواز دمی بیشتر نزیست
برگشتم و درون دل بی امید من
بر گور عشق گمشده یاد تو میگریست
هرگز دستی را نگیر وقتی قصد شکستن قلبش رو داری هرگز نگو برای همیشه وقتی میدونی جدا میشی هرگز نگو دوست داری اگر حقیقتا به آن اهمیت نمیدی درباره احساست سخن نگو اگر واقعا وجود نداردهرگز به چشمانی نگاه نکن وقتی قصد دروغ گفتن داری هرگز سلامی نده وقتی میدونی خداحافظی در پیشه به کسی نگو تنها اوست وقتی در فکرت به دیگری فکر میکنی قلبی را قفل نکن وقتی کلیدش رو نداری
ای کاش آسمان حرف کویر را درک می کرد و اشک خود را نثار گونه های خشک او می کرد ! ای کاش واژه ی حقیقت آنقدر با دلها صمیمی بود که برای بیانش نیازی به شهامت نبود ! ای کاش دلها آنقدر خالص بود که دعای قلب بعد از پایین آمدن دستها مستجاب می شد ! ای کاش پروانه عشق را در سوختن شمع می دید و او را باور می کرد ! ای کاش با هم بودن معنی عاطفه را درک می کرد !!!
بوسه یعنی وصله ی شیرین دو لب...
بوسه یعنی مستی از مشروب عشق...
بوسه یعنی لذت دل دادگی...
لذت از شب . لذت از دیوانگی...
بوسه یعنی حس خوبه طعم عشق...
طعم شیرینی به رنگ سادگی...
بوسه یعنی آغازی برای ما شدن...
لحظه ی با دلبری تنها شدن...
بوسه سرفصله کتاب عاشقی...
بوسه رمز وارد دلها شدن...
بوسه آتش می زند بر جسم و جان...
بوسه یعنی عشق من با من بمان